Friday, February 17, 2006

ديوار چهارم

دیوار چهارم









کیوان بابایی










پیشگفتار


نابهنجاری هایی که بر وطن حاکم است مانع گردید آنــــچه را که در برابردارید درزیرنگاه نقـــادانـــه بزرگان دیارمان ودربسترجامعه ی فرهنگی ایران نشـــریابد.اما این امــرباعــث نــشد کـــــارهــــایی را که بــــیانـــگراحساســـــاتی عمیق وگـــــذرا اما فرامــــــوش نشــــــــدنی اند با تمـــــــامی نواقــص آن در مــــــــعرض قضاوت شمـا نگذارم.

کیوان بابایی
partyna_keyvan@yahoo.com







فهرست


سادگی
کابوس یخ
پرچین
نارضایی
حادثه
چلچله ها
باران
بن بست
نور سیاه
مسلخ
تابوت
ایست
درد
پائیز
دیوار چهارم
زخم گس
لیلا
گل
بوی غروب
هنرهشتم
خون
آینه
مارها
باهیچ کس آشنایم
شب دردودوروغ



















عفونت شب

فعلا که از عفونت شب بر ملا شــــده است
که ابلیس نوحه خوان خـدای شما شده است

وحشت در این خرابه شب بوی نکبت است
طوریکه پای جغد به این شهر وا شده است

ظلمت به خانه سر زده از هر چراغــــی و
تاریکی از صلابت شبــــها رها شـده است

دیگر چطور می شود از ابر خنده خواسـت
وقتی که طیف چشم شمـا نی نـوا شده اسـت

پایان شعر منقبضـــــــم بیت لختـــــه ایست
جنگل به بوی سبز لجن مبتـــــلا شده اسـت







سادگی

تمــام باورم شد لحظه ای زیــــبا وامــــــاهیـــچ
نگفتم زن:تو با چه دلخوشی از سادگـی باهیـــچ

و ابری منحرف بابوسه ای ازپنجره خــوش شد
شبی که پوچ بود آن رختخواب ازلخته ای یاهیچ


نـشد فرصت بـرای گفتـن یـک دوستــــت دارم
گرفت آه قــرار مرد در خود مــرده ای را هیچ

برو وفرض کن شب درخیابان نگـــــــاهت بود
همان حجمی که بلعیده هزاران سایه را مــاهیچ

نــترس از گــزگــز باروت بیــزارم نمی بیــنی!
نمانده جز هــمین یک یا دو گامــم تا شما تاهیچ






کابوس یخ

چشم تو یعـنی در این سردی از آن کابوس یخ
پا نمی گیــرد شبــی موجی به اقیــــــانوس یخ

مرتعش گشـته هـوا از دوستـــت دارم ولـــــِی
بوی غربت می دهد پژواک این ناقـــــوس یخ

چهره ها قطـب سکـــونند واز ایــن بعــد فضا
جاذبه دارد برایـــم،مـــرده ای ویـروس یــــخِِّّ

گفته بودی ساده می رنجم ومانند غـــــــــــزل
زود اشکت هم بلوری شدپـس ازآن بــوس یخ

جمعـــــه بود ظهر تابسـتـان و پیش از رفتنت
شب شد افتـاد روی شـــــــــهر اختـــاپوس یخ








پرچین

سبزی بــــــــاغ بی دروپرچین شنیدنیست
هر سیب ولوکه سمـی و ممنوع چیدنیست

وقتی که آسمـــــــان قرق جـغد ها شدست
پرواز قوربـــــاغه بی بـــــــــال دیدنیست

در بندری که کینه به امواج لــــــــک زده
طوفان غریب ومرده ی پا پس کشیدنیست

فردا که بی غصه خدا هم به خون نشـست
آن هفت و سالـــگرد صـداها خـــریدنیست

درآن مسیروجــاده ی ابریشــــمی چه تلخ
هر ایســتگاه مشـــــــهد مرد و رسیدنیست








نارضایی

خطوط چهره او محو نارضـــــایی شد
نداشت حسی ودر لحظه ای هوایی شد

گرفته بود غمش را به مشــت. امـا بعد
نگاش کرد ونصیبش فقط رهــــایی شد

برای یک سفر از ثانیه گذشت و رسـید
افق به قصه ی روزی که نی نوایی شد

به عشق لخته ی آزادی از لبـــاس شما
گرفت پرچم و انگیزه ای خدایـــــی شد

شهید طعنه مردم نوشت این راهــــــــم
نگاه مرد زمین خورد وخودصدایی شد







حادثه

...وله شد حادثه آخر به سوزی ســرد در کوچه
خدا بر دار می رقصید وشب بامـــرد در کوچه

زمین فاحشه لختــــی به پای صــــــــاعقه لم زد
.وتخم فاجعه گشــــت آن صدایی سرد در کوچه

لبی یک بوسه برخون زد ودرگرمای خواهشها
شکنجه آخرش رو شد به رنگ درد درکــــوچه

غروبی کفرش از پاییز درآمدو به ســــرخی زد
نگاهی عابر از تکرار یک ولگرد در کـــــوچه

برادر بی برادر مرد وخونی ماند ونقطـــه چین
برای نسل هابیل از همان شبگرد در کــــــوچه







چلچله ها

آنها که غـــــــم چلـچــــله ها رانداشـــــــتند
بر جذرومد علامـــــت مــمنوع گذاشـــــتند

تب راصدا بزن که درایـــــن چهاراه سرخ
از چشم های سبز شـــــما کم گذاشـــــــــتند

این چهارشنبــــه سوری تقویم بی صفاست
تا شعــله هـــای رنــگ لبـــــت بازداشـــتند

بعد شکوفه دادن یــــــخ های و صـخره ها
گیجم که درآن جمجــــمه هاشان چه کاشتند

باید بّّّّـــــرای اینهمه واژه نـــــــمرد وخواند
زآنان که درک آتــــیه پر کـــــــــینه داشتند







باران

باران که میزندمن ویک شب سـکوت خیس
گل می شویم و سرخ تر ازهر قـنـوت خیس

در ایستـــــگاه مــــه شــــده،پرگـوشــهایمان
ازوهـم یک قطـــــارخیــــالی و سوت خیس

مسـئول زنگهــای بد موســــــیقی شــــدست
این چوب مشـتق ازکـمرنـــــی،فلـوت خیس

جان درقبــال نان،همه اینگونه مــــــرده اند
آن ماهیان عـدل سلـیمان وقــــــــــوت خیس

باران که می زنند به چه پروانه ها خوشــند
جز عشق چـتـرتــوری یک عنـکبوت خیس







بن بست


فصلی که کوچه قبلـه ی بن بسـت راه شد
یک راست درخیال شـب آمــــد،ومـاه شد

بر دوش باد عفونت جنـگل سـه نقــطه را
تابـــــــــــوت ابـــتـــذال تـبر کـرد وآه شد

آتش گرفــــت مزرعــه گنــــدم ونمـــــاند
بیـــچاره آنــکه مـســـخره ی این گـناه شد

پلکی غروب کــرد به رویــــا،و روز بعد
خورشــید از ثـلالــــــه آن اشتــــــــباه شد

جز چشم خسته ای، به سـیـــاه چالـه صدا
این خاک حد آخــر رنگ سیــــــــــــاه شد

بــــاروزمـرگــی خودش اعتــــــراف کرد
عیسای بی صلیـــب و حــــــواری تباه شد



نور سیاه


تا خال زرد خــیمه خورشید ایــــــل رفت
با سهره هاوشـاپرک واین قـبیـــــــل رفت

من بودم وآوارپلــــــک های خســـــــته تا
اوازبـلوغ خاطــــــره اش بی دلـــیل رفت

از چشمــبند رنگی آتــــــش که گــــرم شد
دریک جرقه نورسیاهـــــی خلیـــــل رفت

با دانه های برف نگــــاهش نـــــزول کرد
سیمرغ شد.به رغم دوبـال فسیـــــــل رفت

ساعت که سکـته کرد،غروبی که صفرشد
با رد پای رو به خـدایش علیِِِِِِـــــــــل رفت






مسلـــــخ

غرق شد تنــــــــها خروس ده به دیـگ آب داغ
بی صدا خون خیمه زد درچـشم سبز کوچه باغ

هآی من نزدیک بینم کرم شــــــــب تابی نبود؟!
کور سوی این خــلا در ظلـــــــمت شهرچـراغ

انعکاس چشمهاشان رنگ گرگـی گــشت وـشب
بی نشانه می دهد از عالـــــــمی مســـلخ سـراغ

خنده اینــجا موج خـون درپهــنه آینــــــه.هاست
واژه یعـــــــنی درد هــای زنــده وتردیـــد وداغ

تا سحر از چشمـه ی اشـــک دم دست ســکوت
خون بنوشـیم ونپرســـــیم آخـــر قصــــــه کلاغ

راستی در صبح غمبــــاد جهان در بــوق سگ
غرق شــد تنهـــــا خروس ده به دیــگ آب داغ!؟






تابوت

برای چــیدن تابـــــوت آســــــمان کم بود
وبعدآن همــه،فصــــل حـــــــریق آدم بود

نگاه سربی مان بوی یخ گـرفت وشکست
شبی که گـرم تـر از قـــصه ی جـهنم بود

بدون خاطـــــــره تــقویم لـک زد وافتـــاد
به گورقلـب سیاهـی که زشـت ودرهم بود

وچشـم پنـــــجره راهم کـه پرده هاپوشـاند
نگــاه سطــحی آن بـی نشـانـــه محرم بود

شکفته شد کمی اشــک وبــعد آن تا صبح
صدا ضمیمه پژواک ســــرد یـک غم بود








ایست

ایست یعنی آخـــر آزادی وبغــــــــض گلو
ایست یعنی وحــشت وحناق وتـــرس آبرو

طعنه از رگبارابری زخـم خورده از کویر
می زند خاکستری درچشم ها از روبــــرو

درخیابانی که بوی برف دارد مانـــــده ایم
پشت پلکـــی شیشه ای تا انفـجار های وهو

از چه؟وکی؟یا پس وپیش سوالی بی جواب
سایه ها می لرزد انگاری به حین جــستجو

و ازهمان تا ایستــگاه آخر خــــط می رویم
با وجود شک شــان آرام تر از گفتـــــــــگو







درد

آیه ازچــشم نخواهــــــید ازاین بدتــر نیـست
مریم باکره ی غـــم زده پیـــــــــغمبرنیـست!

روی هرحجم صداجـای دوانگشت که هست
حرف پیروزی مردیست که درسنگرنیـست!

دخــــــتران تب گـــــل دادن رویای کـــــویر
هرچـــــه از موج گرفـــتید که نیلوفر نیـست

شب تمــــــام غممــان بود وفرامـوش کــــنید
قحط نقاشی نوراســــت اگـرشـــــــبپر نیست

خوابتـــــان قبله من، بّّّّّّــــــاز چـــرامی بیــنم
اینهمه پنــــجره رو به افق ویـک در نــیست







پائیز

قرق یکجا تداعی میکند مــن ازهزاران چـــیزمیترسم
بله،حتی تصورمیکنم ازنقطـــــه ای نــاچیز میترســـم

قرق یعنی دو چشمم رختخواب جسم تو اما نمــی آیی
شب ازفصلی که پایانی ندارد،من درآن یکریزمیترسم


بلوغ برگ نیلوفر غمـی مردابیست.آخر نمـــــی دانی!
چرا من ازهــمین یک چارم رنگ خدا پائــیز میترسم

برایم قصه می گفتی که پایانی به رفتن نیست تاهرگز
ازآن لحظه من از درهای بازوجـاده های لیز میترسم

سکوتت را نخواندم ازخط لبهای سرخت تاکجا گنگی؟
پس از این با حسادت از خودم یاهر نگاه تیز میترسم







* دیوار چهارم


همـــان روزی که خورشـیدهم گرفـت و شاید مرد
کسی فریاد می زد تـا که فرصـت هست باید مـرد

به دیوار چهـــــــــــارم زیــر قــاب گوش خونینی
نوشته این به جرم آنکه لــب ها را صدا زد مـــرد

بیا آوارگیـــت قصــه ی کـــــــــوچ هواسیـــــــلی
که آخر درهوایی هجـرتش در رفــت وآمد مـــرد

خیالم شد تمامی نگاهت یک صدادرابرمی چرخد
که مثل مردها مردم نبــــاید شد نباید مــــــــــــرد

ولی در یاس هاله گستر این لحــظه های ُســــرخ
کسی فریــاد می زد: پیش ازآنکه شب بزاید مـرد



*در تئاتر دیوار چهارم به تماشاچیان اطلاق می.گردد

زخم گس

درهمان هیچی منم آن هیچ کس گم کرده ام
نم نمی چســـبد به آینه نفــــــس گم کرده ام

راه راه است افتــابم واز حفـــــــــاظ پنچره
له شده من اسمــانی در قفـــــس گم کرده ام

سهمم ازهرخواب کابوس است ودربیداریم
یاد گاری ها به طعم زخم گــس گم کرده ام

امتداد ناله ی سبزه قبــــــــا هم سرخ نیست
عین من که جنــگلی رادرهرس گم کرده ام

باسقوط نبض خوددردوره ای تکرار ترس
جرائتم را،غم به فریـــادم برس گم کرده ام






لیلا

لیلا اگــــر چه خستــه و بیتــاب رفته ام
در زیرپای خاطـــــــرها خواب رفته ام

شب درشیارسینه تب کرده ات عزاست
شاید که من به دیدن مهتــــــاب رفته ام

تاگریه ام بمان ونرو آیـــه ی بلـــــــوغ
در این بهار خشــک به مرداب رفته ام

تاریکی است. پشت به فـــــرداوزندگی
در نور کم زیـــــارت شب تاب رفته ام

دیگر نمی رسد به لبم آن ستـــــاره ات
دریا گــــــرفته حال مـــــرا آب رفته ام









گل

در فشار ابـــرهای ســــــــــربی و باد شــــدید
بی صدایی آبــروی آســـــــــمانی را خـــــرید

شب چراغ سبزی از جنس ستــاره کلــــــه شد
کوچه ماندوموج نوری که به سختی می خزید

مرگ کابوس بلوغ خواب ها گــــردیدوبـــــعد
پشت پلکی خسته شد خورشـید زیــــبایی شهید

واز جهــنم نامه ای برگشت هم بــــــــوی خدا
با نشــانی تو که از انـگشت شیطان می چکید

لرز فریــاد ســــیاهت را به رنگ خاطــــــره
هیچ می گیرم همـــان وقتی که قلبـــت می تپید

دختری از بوی گـــل سنــگین تر،تبــــخیر شد
تا ببارد تک صـــــــدایش زنــده باید ماند ودید




بوی غروب

من ازطلــوع خورشـید بوی غروب چیدم
از خواب تا نگاهت شب را بکــوب چیدم

در نقشه ی ِِوجودت تـافکرکـــــوچ پیـچید
سدی به عرض چشمت،من تاجنوب چیدم

از زنبق صدایت،لـــــــرزرطوبـت صبح
را دربلوغ آتش بر حــــــــجم چوب چیدم

شوق سکوت آخــر،پیش سقوط ســــــردم
از طعم شور لبهات رنگ رســـوب چیدم

نزدیک گـریه هســتم اما اگـــربـــــخشکم
می ارزد آخراز تو یک بوس خوب چیدم















با هیچ کس اشنایم














هنر هشتم



دیگر به انتها رسیده ام
پایان رادر امتداد گفتگویی کسالت بار
پایان را در غلیظ ترین لحن بیگانه ی فاتحه
ودر انفجار سرد ومقدس سنت تدفین چسبیدام.
انکارش سخت است
همیشه یک جور انباشته ای از کرم های باسواد
و دانش طبیعت گوشتخوار گرمشان. را
ستوده ام.

دوباره امتحان می کنم
گناه را درناف سیاره ی سیاه
و ملاقات فصلی زندانی،
در حجم اطاقی روشن
و خون بکارت عمیق شبی یلدایی را
برای روزی در ژرفایی لجنی خدایی
هدیه آورده ام


و حالا


هنر هشتم ندیدن است.


*******
















خون

شهید ثانیه های بی برگشت
برشی در فضا زد
وخون،تنها کلمه ای بود که فریاد شد.
روزی که انگشت بر لبها فاتحه می فرستاد.
و دیگر اشاره ای از گورهای دست جمعی نیز
مدار بی جاذبه ساعت موزه ها را
قطع نکرد.

آنجا نان واژه نبود
و مرگ و زمان هجای آه را در نای موهوم استخوان
گردن اسکلت ها به مسخره گرفتند.
برگشت به خود
چقدر به تاریخ طبیعی سقوط
به تبار ماموت ها نزدیکیم






آینه ها

دیروز
گرد وغبار آئینه ها
بلوغ آرزوها بود.

امروز
انعکاس سیاه محرومیت
خدای را به نازکای خیال تکامل انسان
وپایان دو زیستی غورباقه ها
می کشاند

و فردا
اگر با عصایی دریا را بشکافند
بر جمجمه ی فرعون
اختاپوسی
هزاره دوم قتل عام خدایان را
با رضایت به درون می مکد

اما اگر دریا را بشکافند




مارها




امروز مارها بردوش برادران غیرومان
به سمت شرق
به گورستان می خزند
حلاوت سیگار
و
تلخی خیرات
وبوی کفن تازه
انقباض مردمکهای سفید را به گریه کشانده است.
شیارهای مغز فرزانه ها هم باید تیر بکشند
یا
شیارهای مغز فرزانه ها را هم باید به تیر بکشند
زیرا اکنون مردگان یک حجم
نشان پرسیدنی مرگشان را بر سینه می کوبند.
عبور چه کسی را باید به سوگ نیندیشیدنش بنشینیم.
مارها؟
مردم؟
یااسطوره ی مرگ بیوراسب؟
حالا انعکاس نگاهمان

خالی تر از تاریخ، به ثبت می رسد

وقتی که تمام کوچه هایمان به نام مردگانشان شد
و کل شهیدانمان به نام کوچه های آنها مردند!


*****












با هیچ کس آشنایم

با هیچ کس آشنایم
آنــــجاست
در وجبی خاک گر گرفته بر ستیغ کوه
سقوط را هم باید به فردا وا گذاشت.
چونکه ابر بوسه خیسش را
بر زردگونه های دشت خواهد زد
وایلی تشنه می ماند
باجسمی کرخت،که به خانه بخت برده است.

همه جا حسرت خاک
بارور از گندمیست که برادر
در چشم برادر کاشت. و خواهر این شهید تا همیشه در خلا
تنهای تنها،با سنگ گورش پا بر جاست
البرز البرز
آن هستی با هیچ کس آشنایم





شب دردودروغ

کدامین بند قانون،اختلاف رنگهارا
درآخرین یادواره رنگین کمانی حقیقی
از ورای میله های امنیت
در خود گرفته است.
آسمان اینجا حریر نرم ابرهای خاکستری را
هضم می کند
و
التهاب چشم سفیدونارس کودکان زاگرس
قرابت فریاد وبغض را حد نصاب می گیرد.
اکنون باید
باران.سیاه اسیدی را به ذهن بنوشانیم.
زیرا
کشیدگی صدایی خشک ولاجوردی
کلیت شب درد دوروغ را
به دهان جملات گوشتخوار چپانده است
وشیارهای زمین
فریاد آتش را
از فراخنای سینه ی پرخون دیوار
به درون مکیده اند.
حالا فضله ی پرستوهای سیاه
دلیل رسیدن بهار است
و تنها مگس های سبززباله نشین قاتل سکوت
و منادی پروازند.
دیگردیر زمانیست که می دانیم
خورشید و ادرارهر دو زردند
وگلهای آفتاب گردان آن قویترین خاک
همه به یک سو بر می گردند.
حس کرده اید
طلوع رنگهای مقدس را
در سر زمین هزار اندیشه یک جهت؟
***





دیوار چهارم









کیوان بابایی










پیشگفتار


نابهنجاری هایی که بر وطن حاکم است مانع گردید آنــــچه را که در برابردارید درزیرنگاه نقـــادانـــه بزرگان دیارمان ودربسترجامعه ی فرهنگی ایران نشـــریابد.اما این امــرباعــث نــشد کـــــارهــــایی را که بــــیانـــگراحساســـــاتی عمیق وگـــــذرا اما فرامــــــوش نشــــــــدنی اند با تمـــــــامی نواقــص آن در مــــــــعرض قضاوت شمـا نگذارم.

کیوان بابایی
partyna_keyvan@yahoo.com







فهرست


سادگی
کابوس یخ
پرچین
نارضایی
حادثه
چلچله ها
باران
بن بست
نور سیاه
مسلخ
تابوت
ایست
درد
پائیز
دیوار چهارم
زخم گس
لیلا
گل
بوی غروب
هنرهشتم
خون
آینه
مارها
باهیچ کس آشنایم
شب دردودوروغ



















عفونت شب

فعلا که از عفونت شب بر ملا شــــده است
که ابلیس نوحه خوان خـدای شما شده است

وحشت در این خرابه شب بوی نکبت است
طوریکه پای جغد به این شهر وا شده است

ظلمت به خانه سر زده از هر چراغــــی و
تاریکی از صلابت شبــــها رها شـده است

دیگر چطور می شود از ابر خنده خواسـت
وقتی که طیف چشم شمـا نی نـوا شده اسـت

پایان شعر منقبضـــــــم بیت لختـــــه ایست
جنگل به بوی سبز لجن مبتـــــلا شده اسـت







سادگی

تمــام باورم شد لحظه ای زیــــبا وامــــــاهیـــچ
نگفتم زن:تو با چه دلخوشی از سادگـی باهیـــچ

و ابری منحرف بابوسه ای ازپنجره خــوش شد
شبی که پوچ بود آن رختخواب ازلخته ای یاهیچ


نـشد فرصت بـرای گفتـن یـک دوستــــت دارم
گرفت آه قــرار مرد در خود مــرده ای را هیچ

برو وفرض کن شب درخیابان نگـــــــاهت بود
همان حجمی که بلعیده هزاران سایه را مــاهیچ

نــترس از گــزگــز باروت بیــزارم نمی بیــنی!
نمانده جز هــمین یک یا دو گامــم تا شما تاهیچ






کابوس یخ

چشم تو یعـنی در این سردی از آن کابوس یخ
پا نمی گیــرد شبــی موجی به اقیــــــانوس یخ

مرتعش گشـته هـوا از دوستـــت دارم ولـــــِی
بوی غربت می دهد پژواک این ناقـــــوس یخ

چهره ها قطـب سکـــونند واز ایــن بعــد فضا
جاذبه دارد برایـــم،مـــرده ای ویـروس یــــخِِّّ

گفته بودی ساده می رنجم ومانند غـــــــــــزل
زود اشکت هم بلوری شدپـس ازآن بــوس یخ

جمعـــــه بود ظهر تابسـتـان و پیش از رفتنت
شب شد افتـاد روی شـــــــــهر اختـــاپوس یخ








پرچین

سبزی بــــــــاغ بی دروپرچین شنیدنیست
هر سیب ولوکه سمـی و ممنوع چیدنیست

وقتی که آسمـــــــان قرق جـغد ها شدست
پرواز قوربـــــاغه بی بـــــــــال دیدنیست

در بندری که کینه به امواج لــــــــک زده
طوفان غریب ومرده ی پا پس کشیدنیست

فردا که بی غصه خدا هم به خون نشـست
آن هفت و سالـــگرد صـداها خـــریدنیست

درآن مسیروجــاده ی ابریشــــمی چه تلخ
هر ایســتگاه مشـــــــهد مرد و رسیدنیست








نارضایی

خطوط چهره او محو نارضـــــایی شد
نداشت حسی ودر لحظه ای هوایی شد

گرفته بود غمش را به مشــت. امـا بعد
نگاش کرد ونصیبش فقط رهــــایی شد

برای یک سفر از ثانیه گذشت و رسـید
افق به قصه ی روزی که نی نوایی شد

به عشق لخته ی آزادی از لبـــاس شما
گرفت پرچم و انگیزه ای خدایـــــی شد

شهید طعنه مردم نوشت این راهــــــــم
نگاه مرد زمین خورد وخودصدایی شد







حادثه

...وله شد حادثه آخر به سوزی ســرد در کوچه
خدا بر دار می رقصید وشب بامـــرد در کوچه

زمین فاحشه لختــــی به پای صــــــــاعقه لم زد
.وتخم فاجعه گشــــت آن صدایی سرد در کوچه

لبی یک بوسه برخون زد ودرگرمای خواهشها
شکنجه آخرش رو شد به رنگ درد درکــــوچه

غروبی کفرش از پاییز درآمدو به ســــرخی زد
نگاهی عابر از تکرار یک ولگرد در کـــــوچه

برادر بی برادر مرد وخونی ماند ونقطـــه چین
برای نسل هابیل از همان شبگرد در کــــــوچه







چلچله ها

آنها که غـــــــم چلـچــــله ها رانداشـــــــتند
بر جذرومد علامـــــت مــمنوع گذاشـــــتند

تب راصدا بزن که درایـــــن چهاراه سرخ
از چشم های سبز شـــــما کم گذاشـــــــــتند

این چهارشنبــــه سوری تقویم بی صفاست
تا شعــله هـــای رنــگ لبـــــت بازداشـــتند

بعد شکوفه دادن یــــــخ های و صـخره ها
گیجم که درآن جمجــــمه هاشان چه کاشتند

باید بّّّّـــــرای اینهمه واژه نـــــــمرد وخواند
زآنان که درک آتــــیه پر کـــــــــینه داشتند







باران

باران که میزندمن ویک شب سـکوت خیس
گل می شویم و سرخ تر ازهر قـنـوت خیس

در ایستـــــگاه مــــه شــــده،پرگـوشــهایمان
ازوهـم یک قطـــــارخیــــالی و سوت خیس

مسـئول زنگهــای بد موســــــیقی شــــدست
این چوب مشـتق ازکـمرنـــــی،فلـوت خیس

جان درقبــال نان،همه اینگونه مــــــرده اند
آن ماهیان عـدل سلـیمان وقــــــــــوت خیس

باران که می زنند به چه پروانه ها خوشــند
جز عشق چـتـرتــوری یک عنـکبوت خیس







بن بست


فصلی که کوچه قبلـه ی بن بسـت راه شد
یک راست درخیال شـب آمــــد،ومـاه شد

بر دوش باد عفونت جنـگل سـه نقــطه را
تابـــــــــــوت ابـــتـــذال تـبر کـرد وآه شد

آتش گرفــــت مزرعــه گنــــدم ونمـــــاند
بیـــچاره آنــکه مـســـخره ی این گـناه شد

پلکی غروب کــرد به رویــــا،و روز بعد
خورشــید از ثـلالــــــه آن اشتــــــــباه شد

جز چشم خسته ای، به سـیـــاه چالـه صدا
این خاک حد آخــر رنگ سیــــــــــــاه شد

بــــاروزمـرگــی خودش اعتــــــراف کرد
عیسای بی صلیـــب و حــــــواری تباه شد



نور سیاه


تا خال زرد خــیمه خورشید ایــــــل رفت
با سهره هاوشـاپرک واین قـبیـــــــل رفت

من بودم وآوارپلــــــک های خســـــــته تا
اوازبـلوغ خاطــــــره اش بی دلـــیل رفت

از چشمــبند رنگی آتــــــش که گــــرم شد
دریک جرقه نورسیاهـــــی خلیـــــل رفت

با دانه های برف نگــــاهش نـــــزول کرد
سیمرغ شد.به رغم دوبـال فسیـــــــل رفت

ساعت که سکـته کرد،غروبی که صفرشد
با رد پای رو به خـدایش علیِِِِِِـــــــــل رفت






مسلـــــخ

غرق شد تنــــــــها خروس ده به دیـگ آب داغ
بی صدا خون خیمه زد درچـشم سبز کوچه باغ

هآی من نزدیک بینم کرم شــــــــب تابی نبود؟!
کور سوی این خــلا در ظلـــــــمت شهرچـراغ

انعکاس چشمهاشان رنگ گرگـی گــشت وـشب
بی نشانه می دهد از عالـــــــمی مســـلخ سـراغ

خنده اینــجا موج خـون درپهــنه آینــــــه.هاست
واژه یعـــــــنی درد هــای زنــده وتردیـــد وداغ

تا سحر از چشمـه ی اشـــک دم دست ســکوت
خون بنوشـیم ونپرســـــیم آخـــر قصــــــه کلاغ

راستی در صبح غمبــــاد جهان در بــوق سگ
غرق شــد تنهـــــا خروس ده به دیــگ آب داغ!؟






تابوت

برای چــیدن تابـــــوت آســــــمان کم بود
وبعدآن همــه،فصــــل حـــــــریق آدم بود

نگاه سربی مان بوی یخ گـرفت وشکست
شبی که گـرم تـر از قـــصه ی جـهنم بود

بدون خاطـــــــره تــقویم لـک زد وافتـــاد
به گورقلـب سیاهـی که زشـت ودرهم بود

وچشـم پنـــــجره راهم کـه پرده هاپوشـاند
نگــاه سطــحی آن بـی نشـانـــه محرم بود

شکفته شد کمی اشــک وبــعد آن تا صبح
صدا ضمیمه پژواک ســــرد یـک غم بود








ایست

ایست یعنی آخـــر آزادی وبغــــــــض گلو
ایست یعنی وحــشت وحناق وتـــرس آبرو

طعنه از رگبارابری زخـم خورده از کویر
می زند خاکستری درچشم ها از روبــــرو

درخیابانی که بوی برف دارد مانـــــده ایم
پشت پلکـــی شیشه ای تا انفـجار های وهو

از چه؟وکی؟یا پس وپیش سوالی بی جواب
سایه ها می لرزد انگاری به حین جــستجو

و ازهمان تا ایستــگاه آخر خــــط می رویم
با وجود شک شــان آرام تر از گفتـــــــــگو







درد

آیه ازچــشم نخواهــــــید ازاین بدتــر نیـست
مریم باکره ی غـــم زده پیـــــــــغمبرنیـست!

روی هرحجم صداجـای دوانگشت که هست
حرف پیروزی مردیست که درسنگرنیـست!

دخــــــتران تب گـــــل دادن رویای کـــــویر
هرچـــــه از موج گرفـــتید که نیلوفر نیـست

شب تمــــــام غممــان بود وفرامـوش کــــنید
قحط نقاشی نوراســــت اگـرشـــــــبپر نیست

خوابتـــــان قبله من، بّّّّّّــــــاز چـــرامی بیــنم
اینهمه پنــــجره رو به افق ویـک در نــیست







پائیز

قرق یکجا تداعی میکند مــن ازهزاران چـــیزمیترسم
بله،حتی تصورمیکنم ازنقطـــــه ای نــاچیز میترســـم

قرق یعنی دو چشمم رختخواب جسم تو اما نمــی آیی
شب ازفصلی که پایانی ندارد،من درآن یکریزمیترسم


بلوغ برگ نیلوفر غمـی مردابیست.آخر نمـــــی دانی!
چرا من ازهــمین یک چارم رنگ خدا پائــیز میترسم

برایم قصه می گفتی که پایانی به رفتن نیست تاهرگز
ازآن لحظه من از درهای بازوجـاده های لیز میترسم

سکوتت را نخواندم ازخط لبهای سرخت تاکجا گنگی؟
پس از این با حسادت از خودم یاهر نگاه تیز میترسم







* دیوار چهارم


همـــان روزی که خورشـیدهم گرفـت و شاید مرد
کسی فریاد می زد تـا که فرصـت هست باید مـرد

به دیوار چهـــــــــــارم زیــر قــاب گوش خونینی
نوشته این به جرم آنکه لــب ها را صدا زد مـــرد

بیا آوارگیـــت قصــه ی کـــــــــوچ هواسیـــــــلی
که آخر درهوایی هجـرتش در رفــت وآمد مـــرد

خیالم شد تمامی نگاهت یک صدادرابرمی چرخد
که مثل مردها مردم نبــــاید شد نباید مــــــــــــرد

ولی در یاس هاله گستر این لحــظه های ُســــرخ
کسی فریــاد می زد: پیش ازآنکه شب بزاید مـرد



*در تئاتر دیوار چهارم به تماشاچیان اطلاق می.گردد

زخم گس

درهمان هیچی منم آن هیچ کس گم کرده ام
نم نمی چســـبد به آینه نفــــــس گم کرده ام

راه راه است افتــابم واز حفـــــــــاظ پنچره
له شده من اسمــانی در قفـــــس گم کرده ام

سهمم ازهرخواب کابوس است ودربیداریم
یاد گاری ها به طعم زخم گــس گم کرده ام

امتداد ناله ی سبزه قبــــــــا هم سرخ نیست
عین من که جنــگلی رادرهرس گم کرده ام

باسقوط نبض خوددردوره ای تکرار ترس
جرائتم را،غم به فریـــادم برس گم کرده ام






لیلا

لیلا اگــــر چه خستــه و بیتــاب رفته ام
در زیرپای خاطـــــــرها خواب رفته ام

شب درشیارسینه تب کرده ات عزاست
شاید که من به دیدن مهتــــــاب رفته ام

تاگریه ام بمان ونرو آیـــه ی بلـــــــوغ
در این بهار خشــک به مرداب رفته ام

تاریکی است. پشت به فـــــرداوزندگی
در نور کم زیـــــارت شب تاب رفته ام

دیگر نمی رسد به لبم آن ستـــــاره ات
دریا گــــــرفته حال مـــــرا آب رفته ام









گل

در فشار ابـــرهای ســــــــــربی و باد شــــدید
بی صدایی آبــروی آســـــــــمانی را خـــــرید

شب چراغ سبزی از جنس ستــاره کلــــــه شد
کوچه ماندوموج نوری که به سختی می خزید

مرگ کابوس بلوغ خواب ها گــــردیدوبـــــعد
پشت پلکی خسته شد خورشـید زیــــبایی شهید

واز جهــنم نامه ای برگشت هم بــــــــوی خدا
با نشــانی تو که از انـگشت شیطان می چکید

لرز فریــاد ســــیاهت را به رنگ خاطــــــره
هیچ می گیرم همـــان وقتی که قلبـــت می تپید

دختری از بوی گـــل سنــگین تر،تبــــخیر شد
تا ببارد تک صـــــــدایش زنــده باید ماند ودید




بوی غروب

من ازطلــوع خورشـید بوی غروب چیدم
از خواب تا نگاهت شب را بکــوب چیدم

در نقشه ی ِِوجودت تـافکرکـــــوچ پیـچید
سدی به عرض چشمت،من تاجنوب چیدم

از زنبق صدایت،لـــــــرزرطوبـت صبح
را دربلوغ آتش بر حــــــــجم چوب چیدم

شوق سکوت آخــر،پیش سقوط ســــــردم
از طعم شور لبهات رنگ رســـوب چیدم

نزدیک گـریه هســتم اما اگـــربـــــخشکم
می ارزد آخراز تو یک بوس خوب چیدم















با هیچ کس اشنایم














هنر هشتم



دیگر به انتها رسیده ام
پایان رادر امتداد گفتگویی کسالت بار
پایان را در غلیظ ترین لحن بیگانه ی فاتحه
ودر انفجار سرد ومقدس سنت تدفین چسبیدام.
انکارش سخت است
همیشه یک جور انباشته ای از کرم های باسواد
و دانش طبیعت گوشتخوار گرمشان. را
ستوده ام.

دوباره امتحان می کنم
گناه را درناف سیاره ی سیاه
و ملاقات فصلی زندانی،
در حجم اطاقی روشن
و خون بکارت عمیق شبی یلدایی را
برای روزی در ژرفایی لجنی خدایی
هدیه آورده ام


و حالا


هنر هشتم ندیدن است.


*******
















خون

شهید ثانیه های بی برگشت
برشی در فضا زد
وخون،تنها کلمه ای بود که فریاد شد.
روزی که انگشت بر لبها فاتحه می فرستاد.
و دیگر اشاره ای از گورهای دست جمعی نیز
مدار بی جاذبه ساعت موزه ها را
قطع نکرد.

آنجا نان واژه نبود
و مرگ و زمان هجای آه را در نای موهوم استخوان
گردن اسکلت ها به مسخره گرفتند.
برگشت به خود
چقدر به تاریخ طبیعی سقوط
به تبار ماموت ها نزدیکیم






آینه ها

دیروز
گرد وغبار آئینه ها
بلوغ آرزوها بود.

امروز
انعکاس سیاه محرومیت
خدای را به نازکای خیال تکامل انسان
وپایان دو زیستی غورباقه ها
می کشاند

و فردا
اگر با عصایی دریا را بشکافند
بر جمجمه ی فرعون
اختاپوسی
هزاره دوم قتل عام خدایان را
با رضایت به درون می مکد

اما اگر دریا را بشکافند




مارها




امروز مارها بردوش برادران غیرومان
به سمت شرق
به گورستان می خزند
حلاوت سیگار
و
تلخی خیرات
وبوی کفن تازه
انقباض مردمکهای سفید را به گریه کشانده است.
شیارهای مغز فرزانه ها هم باید تیر بکشند
یا
شیارهای مغز فرزانه ها را هم باید به تیر بکشند
زیرا اکنون مردگان یک حجم
نشان پرسیدنی مرگشان را بر سینه می کوبند.
عبور چه کسی را باید به سوگ نیندیشیدنش بنشینیم.
مارها؟
مردم؟
یااسطوره ی مرگ بیوراسب؟
حالا انعکاس نگاهمان

خالی تر از تاریخ، به ثبت می رسد

وقتی که تمام کوچه هایمان به نام مردگانشان شد
و کل شهیدانمان به نام کوچه های آنها مردند!


*****












با هیچ کس آشنایم

با هیچ کس آشنایم
آنــــجاست
در وجبی خاک گر گرفته بر ستیغ کوه
سقوط را هم باید به فردا وا گذاشت.
چونکه ابر بوسه خیسش را
بر زردگونه های دشت خواهد زد
وایلی تشنه می ماند
باجسمی کرخت،که به خانه بخت برده است.

همه جا حسرت خاک
بارور از گندمیست که برادر
در چشم برادر کاشت. و خواهر این شهید تا همیشه در خلا
تنهای تنها،با سنگ گورش پا بر جاست
البرز البرز
آن هستی با هیچ کس آشنایم





شب دردودروغ

کدامین بند قانون،اختلاف رنگهارا
درآخرین یادواره رنگین کمانی حقیقی
از ورای میله های امنیت
در خود گرفته است.
آسمان اینجا حریر نرم ابرهای خاکستری را
هضم می کند
و
التهاب چشم سفیدونارس کودکان زاگرس
قرابت فریاد وبغض را حد نصاب می گیرد.
اکنون باید
باران.سیاه اسیدی را به ذهن بنوشانیم.
زیرا
کشیدگی صدایی خشک ولاجوردی
کلیت شب درد دوروغ را
به دهان جملات گوشتخوار چپانده است
وشیارهای زمین
فریاد آتش را
از فراخنای سینه ی پرخون دیوار
به درون مکیده اند.
حالا فضله ی پرستوهای سیاه
دلیل رسیدن بهار است
و تنها مگس های سبززباله نشین قاتل سکوت
و منادی پروازند.
دیگردیر زمانیست که می دانیم
خورشید و ادرارهر دو زردند
وگلهای آفتاب گردان آن قویترین خاک
همه به یک سو بر می گردند.
حس کرده اید
طلوع رنگهای مقدس را
در سر زمین هزار اندیشه یک جهت؟
***




دیوار چهارم









کیوان بابایی










پیشگفتار


نابهنجاری هایی که بر وطن حاکم است مانع گردید آنــــچه را که در برابردارید درزیرنگاه نقـــادانـــه بزرگان دیارمان ودربسترجامعه ی فرهنگی ایران نشـــریابد.اما این امــرباعــث نــشد کـــــارهــــایی را که بــــیانـــگراحساســـــاتی عمیق وگـــــذرا اما فرامــــــوش نشــــــــدنی اند با تمـــــــامی نواقــص آن در مــــــــعرض قضاوت شمـا نگذارم.

کیوان بابایی
partyna_keyvan@yahoo.com







فهرست


سادگی
کابوس یخ
پرچین
نارضایی
حادثه
چلچله ها
باران
بن بست
نور سیاه
مسلخ
تابوت
ایست
درد
پائیز
دیوار چهارم
زخم گس
لیلا
گل
بوی غروب
هنرهشتم
خون
آینه
مارها
باهیچ کس آشنایم
شب دردودوروغ



















عفونت شب

فعلا که از عفونت شب بر ملا شــــده است
که ابلیس نوحه خوان خـدای شما شده است

وحشت در این خرابه شب بوی نکبت است
طوریکه پای جغد به این شهر وا شده است

ظلمت به خانه سر زده از هر چراغــــی و
تاریکی از صلابت شبــــها رها شـده است

دیگر چطور می شود از ابر خنده خواسـت
وقتی که طیف چشم شمـا نی نـوا شده اسـت

پایان شعر منقبضـــــــم بیت لختـــــه ایست
جنگل به بوی سبز لجن مبتـــــلا شده اسـت







سادگی

تمــام باورم شد لحظه ای زیــــبا وامــــــاهیـــچ
نگفتم زن:تو با چه دلخوشی از سادگـی باهیـــچ

و ابری منحرف بابوسه ای ازپنجره خــوش شد
شبی که پوچ بود آن رختخواب ازلخته ای یاهیچ


نـشد فرصت بـرای گفتـن یـک دوستــــت دارم
گرفت آه قــرار مرد در خود مــرده ای را هیچ

برو وفرض کن شب درخیابان نگـــــــاهت بود
همان حجمی که بلعیده هزاران سایه را مــاهیچ

نــترس از گــزگــز باروت بیــزارم نمی بیــنی!
نمانده جز هــمین یک یا دو گامــم تا شما تاهیچ






کابوس یخ

چشم تو یعـنی در این سردی از آن کابوس یخ
پا نمی گیــرد شبــی موجی به اقیــــــانوس یخ

مرتعش گشـته هـوا از دوستـــت دارم ولـــــِی
بوی غربت می دهد پژواک این ناقـــــوس یخ

چهره ها قطـب سکـــونند واز ایــن بعــد فضا
جاذبه دارد برایـــم،مـــرده ای ویـروس یــــخِِّّ

گفته بودی ساده می رنجم ومانند غـــــــــــزل
زود اشکت هم بلوری شدپـس ازآن بــوس یخ

جمعـــــه بود ظهر تابسـتـان و پیش از رفتنت
شب شد افتـاد روی شـــــــــهر اختـــاپوس یخ








پرچین

سبزی بــــــــاغ بی دروپرچین شنیدنیست
هر سیب ولوکه سمـی و ممنوع چیدنیست

وقتی که آسمـــــــان قرق جـغد ها شدست
پرواز قوربـــــاغه بی بـــــــــال دیدنیست

در بندری که کینه به امواج لــــــــک زده
طوفان غریب ومرده ی پا پس کشیدنیست

فردا که بی غصه خدا هم به خون نشـست
آن هفت و سالـــگرد صـداها خـــریدنیست

درآن مسیروجــاده ی ابریشــــمی چه تلخ
هر ایســتگاه مشـــــــهد مرد و رسیدنیست








نارضایی

خطوط چهره او محو نارضـــــایی شد
نداشت حسی ودر لحظه ای هوایی شد

گرفته بود غمش را به مشــت. امـا بعد
نگاش کرد ونصیبش فقط رهــــایی شد

برای یک سفر از ثانیه گذشت و رسـید
افق به قصه ی روزی که نی نوایی شد

به عشق لخته ی آزادی از لبـــاس شما
گرفت پرچم و انگیزه ای خدایـــــی شد

شهید طعنه مردم نوشت این راهــــــــم
نگاه مرد زمین خورد وخودصدایی شد







حادثه

...وله شد حادثه آخر به سوزی ســرد در کوچه
خدا بر دار می رقصید وشب بامـــرد در کوچه

زمین فاحشه لختــــی به پای صــــــــاعقه لم زد
.وتخم فاجعه گشــــت آن صدایی سرد در کوچه

لبی یک بوسه برخون زد ودرگرمای خواهشها
شکنجه آخرش رو شد به رنگ درد درکــــوچه

غروبی کفرش از پاییز درآمدو به ســــرخی زد
نگاهی عابر از تکرار یک ولگرد در کـــــوچه

برادر بی برادر مرد وخونی ماند ونقطـــه چین
برای نسل هابیل از همان شبگرد در کــــــوچه







چلچله ها

آنها که غـــــــم چلـچــــله ها رانداشـــــــتند
بر جذرومد علامـــــت مــمنوع گذاشـــــتند

تب راصدا بزن که درایـــــن چهاراه سرخ
از چشم های سبز شـــــما کم گذاشـــــــــتند

این چهارشنبــــه سوری تقویم بی صفاست
تا شعــله هـــای رنــگ لبـــــت بازداشـــتند

بعد شکوفه دادن یــــــخ های و صـخره ها
گیجم که درآن جمجــــمه هاشان چه کاشتند

باید بّّّّـــــرای اینهمه واژه نـــــــمرد وخواند
زآنان که درک آتــــیه پر کـــــــــینه داشتند







باران

باران که میزندمن ویک شب سـکوت خیس
گل می شویم و سرخ تر ازهر قـنـوت خیس

در ایستـــــگاه مــــه شــــده،پرگـوشــهایمان
ازوهـم یک قطـــــارخیــــالی و سوت خیس

مسـئول زنگهــای بد موســــــیقی شــــدست
این چوب مشـتق ازکـمرنـــــی،فلـوت خیس

جان درقبــال نان،همه اینگونه مــــــرده اند
آن ماهیان عـدل سلـیمان وقــــــــــوت خیس

باران که می زنند به چه پروانه ها خوشــند
جز عشق چـتـرتــوری یک عنـکبوت خیس







بن بست


فصلی که کوچه قبلـه ی بن بسـت راه شد
یک راست درخیال شـب آمــــد،ومـاه شد

بر دوش باد عفونت جنـگل سـه نقــطه را
تابـــــــــــوت ابـــتـــذال تـبر کـرد وآه شد

آتش گرفــــت مزرعــه گنــــدم ونمـــــاند
بیـــچاره آنــکه مـســـخره ی این گـناه شد

پلکی غروب کــرد به رویــــا،و روز بعد
خورشــید از ثـلالــــــه آن اشتــــــــباه شد

جز چشم خسته ای، به سـیـــاه چالـه صدا
این خاک حد آخــر رنگ سیــــــــــــاه شد

بــــاروزمـرگــی خودش اعتــــــراف کرد
عیسای بی صلیـــب و حــــــواری تباه شد



نور سیاه


تا خال زرد خــیمه خورشید ایــــــل رفت
با سهره هاوشـاپرک واین قـبیـــــــل رفت

من بودم وآوارپلــــــک های خســـــــته تا
اوازبـلوغ خاطــــــره اش بی دلـــیل رفت

از چشمــبند رنگی آتــــــش که گــــرم شد
دریک جرقه نورسیاهـــــی خلیـــــل رفت

با دانه های برف نگــــاهش نـــــزول کرد
سیمرغ شد.به رغم دوبـال فسیـــــــل رفت

ساعت که سکـته کرد،غروبی که صفرشد
با رد پای رو به خـدایش علیِِِِِِـــــــــل رفت






مسلـــــخ

غرق شد تنــــــــها خروس ده به دیـگ آب داغ
بی صدا خون خیمه زد درچـشم سبز کوچه باغ

هآی من نزدیک بینم کرم شــــــــب تابی نبود؟!
کور سوی این خــلا در ظلـــــــمت شهرچـراغ

انعکاس چشمهاشان رنگ گرگـی گــشت وـشب
بی نشانه می دهد از عالـــــــمی مســـلخ سـراغ

خنده اینــجا موج خـون درپهــنه آینــــــه.هاست
واژه یعـــــــنی درد هــای زنــده وتردیـــد وداغ

تا سحر از چشمـه ی اشـــک دم دست ســکوت
خون بنوشـیم ونپرســـــیم آخـــر قصــــــه کلاغ

راستی در صبح غمبــــاد جهان در بــوق سگ
غرق شــد تنهـــــا خروس ده به دیــگ آب داغ!؟






تابوت

برای چــیدن تابـــــوت آســــــمان کم بود
وبعدآن همــه،فصــــل حـــــــریق آدم بود

نگاه سربی مان بوی یخ گـرفت وشکست
شبی که گـرم تـر از قـــصه ی جـهنم بود

بدون خاطـــــــره تــقویم لـک زد وافتـــاد
به گورقلـب سیاهـی که زشـت ودرهم بود

وچشـم پنـــــجره راهم کـه پرده هاپوشـاند
نگــاه سطــحی آن بـی نشـانـــه محرم بود

شکفته شد کمی اشــک وبــعد آن تا صبح
صدا ضمیمه پژواک ســــرد یـک غم بود








ایست

ایست یعنی آخـــر آزادی وبغــــــــض گلو
ایست یعنی وحــشت وحناق وتـــرس آبرو

طعنه از رگبارابری زخـم خورده از کویر
می زند خاکستری درچشم ها از روبــــرو

درخیابانی که بوی برف دارد مانـــــده ایم
پشت پلکـــی شیشه ای تا انفـجار های وهو

از چه؟وکی؟یا پس وپیش سوالی بی جواب
سایه ها می لرزد انگاری به حین جــستجو

و ازهمان تا ایستــگاه آخر خــــط می رویم
با وجود شک شــان آرام تر از گفتـــــــــگو







درد

آیه ازچــشم نخواهــــــید ازاین بدتــر نیـست
مریم باکره ی غـــم زده پیـــــــــغمبرنیـست!

روی هرحجم صداجـای دوانگشت که هست
حرف پیروزی مردیست که درسنگرنیـست!

دخــــــتران تب گـــــل دادن رویای کـــــویر
هرچـــــه از موج گرفـــتید که نیلوفر نیـست

شب تمــــــام غممــان بود وفرامـوش کــــنید
قحط نقاشی نوراســــت اگـرشـــــــبپر نیست

خوابتـــــان قبله من، بّّّّّّــــــاز چـــرامی بیــنم
اینهمه پنــــجره رو به افق ویـک در نــیست







پائیز

قرق یکجا تداعی میکند مــن ازهزاران چـــیزمیترسم
بله،حتی تصورمیکنم ازنقطـــــه ای نــاچیز میترســـم

قرق یعنی دو چشمم رختخواب جسم تو اما نمــی آیی
شب ازفصلی که پایانی ندارد،من درآن یکریزمیترسم


بلوغ برگ نیلوفر غمـی مردابیست.آخر نمـــــی دانی!
چرا من ازهــمین یک چارم رنگ خدا پائــیز میترسم

برایم قصه می گفتی که پایانی به رفتن نیست تاهرگز
ازآن لحظه من از درهای بازوجـاده های لیز میترسم

سکوتت را نخواندم ازخط لبهای سرخت تاکجا گنگی؟
پس از این با حسادت از خودم یاهر نگاه تیز میترسم







* دیوار چهارم


همـــان روزی که خورشـیدهم گرفـت و شاید مرد
کسی فریاد می زد تـا که فرصـت هست باید مـرد

به دیوار چهـــــــــــارم زیــر قــاب گوش خونینی
نوشته این به جرم آنکه لــب ها را صدا زد مـــرد

بیا آوارگیـــت قصــه ی کـــــــــوچ هواسیـــــــلی
که آخر درهوایی هجـرتش در رفــت وآمد مـــرد

خیالم شد تمامی نگاهت یک صدادرابرمی چرخد
که مثل مردها مردم نبــــاید شد نباید مــــــــــــرد

ولی در یاس هاله گستر این لحــظه های ُســــرخ
کسی فریــاد می زد: پیش ازآنکه شب بزاید مـرد



*در تئاتر دیوار چهارم به تماشاچیان اطلاق می.گردد

زخم گس

درهمان هیچی منم آن هیچ کس گم کرده ام
نم نمی چســـبد به آینه نفــــــس گم کرده ام

راه راه است افتــابم واز حفـــــــــاظ پنچره
له شده من اسمــانی در قفـــــس گم کرده ام

سهمم ازهرخواب کابوس است ودربیداریم
یاد گاری ها به طعم زخم گــس گم کرده ام

امتداد ناله ی سبزه قبــــــــا هم سرخ نیست
عین من که جنــگلی رادرهرس گم کرده ام

باسقوط نبض خوددردوره ای تکرار ترس
جرائتم را،غم به فریـــادم برس گم کرده ام






لیلا

لیلا اگــــر چه خستــه و بیتــاب رفته ام
در زیرپای خاطـــــــرها خواب رفته ام

شب درشیارسینه تب کرده ات عزاست
شاید که من به دیدن مهتــــــاب رفته ام

تاگریه ام بمان ونرو آیـــه ی بلـــــــوغ
در این بهار خشــک به مرداب رفته ام

تاریکی است. پشت به فـــــرداوزندگی
در نور کم زیـــــارت شب تاب رفته ام

دیگر نمی رسد به لبم آن ستـــــاره ات
دریا گــــــرفته حال مـــــرا آب رفته ام









گل

در فشار ابـــرهای ســــــــــربی و باد شــــدید
بی صدایی آبــروی آســـــــــمانی را خـــــرید

شب چراغ سبزی از جنس ستــاره کلــــــه شد
کوچه ماندوموج نوری که به سختی می خزید

مرگ کابوس بلوغ خواب ها گــــردیدوبـــــعد
پشت پلکی خسته شد خورشـید زیــــبایی شهید

واز جهــنم نامه ای برگشت هم بــــــــوی خدا
با نشــانی تو که از انـگشت شیطان می چکید

لرز فریــاد ســــیاهت را به رنگ خاطــــــره
هیچ می گیرم همـــان وقتی که قلبـــت می تپید

دختری از بوی گـــل سنــگین تر،تبــــخیر شد
تا ببارد تک صـــــــدایش زنــده باید ماند ودید




بوی غروب

من ازطلــوع خورشـید بوی غروب چیدم
از خواب تا نگاهت شب را بکــوب چیدم

در نقشه ی ِِوجودت تـافکرکـــــوچ پیـچید
سدی به عرض چشمت،من تاجنوب چیدم

از زنبق صدایت،لـــــــرزرطوبـت صبح
را دربلوغ آتش بر حــــــــجم چوب چیدم

شوق سکوت آخــر،پیش سقوط ســــــردم
از طعم شور لبهات رنگ رســـوب چیدم

نزدیک گـریه هســتم اما اگـــربـــــخشکم
می ارزد آخراز تو یک بوس خوب چیدم















با هیچ کس اشنایم














هنر هشتم



دیگر به انتها رسیده ام
پایان رادر امتداد گفتگویی کسالت بار
پایان را در غلیظ ترین لحن بیگانه ی فاتحه
ودر انفجار سرد ومقدس سنت تدفین چسبیدام.
انکارش سخت است
همیشه یک جور انباشته ای از کرم های باسواد
و دانش طبیعت گوشتخوار گرمشان. را
ستوده ام.

دوباره امتحان می کنم
گناه را درناف سیاره ی سیاه
و ملاقات فصلی زندانی،
در حجم اطاقی روشن
و خون بکارت عمیق شبی یلدایی را
برای روزی در ژرفایی لجنی خدایی
هدیه آورده ام


و حالا


هنر هشتم ندیدن است.


*******
















خون

شهید ثانیه های بی برگشت
برشی در فضا زد
وخون،تنها کلمه ای بود که فریاد شد.
روزی که انگشت بر لبها فاتحه می فرستاد.
و دیگر اشاره ای از گورهای دست جمعی نیز
مدار بی جاذبه ساعت موزه ها را
قطع نکرد.

آنجا نان واژه نبود
و مرگ و زمان هجای آه را در نای موهوم استخوان
گردن اسکلت ها به مسخره گرفتند.
برگشت به خود
چقدر به تاریخ طبیعی سقوط
به تبار ماموت ها نزدیکیم






آینه ها

دیروز
گرد وغبار آئینه ها
بلوغ آرزوها بود.

امروز
انعکاس سیاه محرومیت
خدای را به نازکای خیال تکامل انسان
وپایان دو زیستی غورباقه ها
می کشاند

و فردا
اگر با عصایی دریا را بشکافند
بر جمجمه ی فرعون
اختاپوسی
هزاره دوم قتل عام خدایان را
با رضایت به درون می مکد

اما اگر دریا را بشکافند




مارها




امروز مارها بردوش برادران غیرومان
به سمت شرق
به گورستان می خزند
حلاوت سیگار
و
تلخی خیرات
وبوی کفن تازه
انقباض مردمکهای سفید را به گریه کشانده است.
شیارهای مغز فرزانه ها هم باید تیر بکشند
یا
شیارهای مغز فرزانه ها را هم باید به تیر بکشند
زیرا اکنون مردگان یک حجم
نشان پرسیدنی مرگشان را بر سینه می کوبند.
عبور چه کسی را باید به سوگ نیندیشیدنش بنشینیم.
مارها؟
مردم؟
یااسطوره ی مرگ بیوراسب؟
حالا انعکاس نگاهمان

خالی تر از تاریخ، به ثبت می رسد

وقتی که تمام کوچه هایمان به نام مردگانشان شد
و کل شهیدانمان به نام کوچه های آنها مردند!


*****












با هیچ کس آشنایم

با هیچ کس آشنایم
آنــــجاست
در وجبی خاک گر گرفته بر ستیغ کوه
سقوط را هم باید به فردا وا گذاشت.
چونکه ابر بوسه خیسش را
بر زردگونه های دشت خواهد زد
وایلی تشنه می ماند
باجسمی کرخت،که به خانه بخت برده است.

همه جا حسرت خاک
بارور از گندمیست که برادر
در چشم برادر کاشت. و خواهر این شهید تا همیشه در خلا
تنهای تنها،با سنگ گورش پا بر جاست
البرز البرز
آن هستی با هیچ کس آشنایم





شب دردودروغ

کدامین بند قانون،اختلاف رنگهارا
درآخرین یادواره رنگین کمانی حقیقی
از ورای میله های امنیت
در خود گرفته است.
آسمان اینجا حریر نرم ابرهای خاکستری را
هضم می کند
و
التهاب چشم سفیدونارس کودکان زاگرس
قرابت فریاد وبغض را حد نصاب می گیرد.
اکنون باید
باران.سیاه اسیدی را به ذهن بنوشانیم.
زیرا
کشیدگی صدایی خشک ولاجوردی
کلیت شب درد دوروغ را
به دهان جملات گوشتخوار چپانده است
وشیارهای زمین
فریاد آتش را
از فراخنای سینه ی پرخون دیوار
به درون مکیده اند.
حالا فضله ی پرستوهای سیاه
دلیل رسیدن بهار است
و تنها مگس های سبززباله نشین قاتل سکوت
و منادی پروازند.
دیگردیر زمانیست که می دانیم
خورشید و ادرارهر دو زردند
وگلهای آفتاب گردان آن قویترین خاک
همه به یک سو بر می گردند.
حس کرده اید
طلوع رنگهای مقدس را
در سر زمین هزار اندیشه یک جهت؟
***





دیوار چهارم









کیوان بابایی










پیشگفتار


نابهنجاری هایی که بر وطن حاکم است مانع گردید آنــــچه را که در برابردارید درزیرنگاه نقـــادانـــه بزرگان دیارمان ودربسترجامعه ی فرهنگی ایران نشـــریابد.اما این امــرباعــث نــشد کـــــارهــــایی را که بــــیانـــگراحساســـــاتی عمیق وگـــــذرا اما فرامــــــوش نشــــــــدنی اند با تمـــــــامی نواقــص آن در مــــــــعرض قضاوت شمـا نگذارم.

کیوان بابایی
partyna_keyvan@yahoo.com







فهرست


سادگی
کابوس یخ
پرچین
نارضایی
حادثه
چلچله ها
باران
بن بست
نور سیاه
مسلخ
تابوت
ایست
درد
پائیز
دیوار چهارم
زخم گس
لیلا
گل
بوی غروب
هنرهشتم
خون
آینه
مارها
باهیچ کس آشنایم
شب دردودوروغ



















عفونت شب

فعلا که از عفونت شب بر ملا شــــده است
که ابلیس نوحه خوان خـدای شما شده است

وحشت در این خرابه شب بوی نکبت است
طوریکه پای جغد به این شهر وا شده است

ظلمت به خانه سر زده از هر چراغــــی و
تاریکی از صلابت شبــــها رها شـده است

دیگر چطور می شود از ابر خنده خواسـت
وقتی که طیف چشم شمـا نی نـوا شده اسـت

پایان شعر منقبضـــــــم بیت لختـــــه ایست
جنگل به بوی سبز لجن مبتـــــلا شده اسـت







سادگی

تمــام باورم شد لحظه ای زیــــبا وامــــــاهیـــچ
نگفتم زن:تو با چه دلخوشی از سادگـی باهیـــچ

و ابری منحرف بابوسه ای ازپنجره خــوش شد
شبی که پوچ بود آن رختخواب ازلخته ای یاهیچ


نـشد فرصت بـرای گفتـن یـک دوستــــت دارم
گرفت آه قــرار مرد در خود مــرده ای را هیچ

برو وفرض کن شب درخیابان نگـــــــاهت بود
همان حجمی که بلعیده هزاران سایه را مــاهیچ

نــترس از گــزگــز باروت بیــزارم نمی بیــنی!
نمانده جز هــمین یک یا دو گامــم تا شما تاهیچ






کابوس یخ

چشم تو یعـنی در این سردی از آن کابوس یخ
پا نمی گیــرد شبــی موجی به اقیــــــانوس یخ

مرتعش گشـته هـوا از دوستـــت دارم ولـــــِی
بوی غربت می دهد پژواک این ناقـــــوس یخ

چهره ها قطـب سکـــونند واز ایــن بعــد فضا
جاذبه دارد برایـــم،مـــرده ای ویـروس یــــخِِّّ

گفته بودی ساده می رنجم ومانند غـــــــــــزل
زود اشکت هم بلوری شدپـس ازآن بــوس یخ

جمعـــــه بود ظهر تابسـتـان و پیش از رفتنت
شب شد افتـاد روی شـــــــــهر اختـــاپوس یخ








پرچین

سبزی بــــــــاغ بی دروپرچین شنیدنیست
هر سیب ولوکه سمـی و ممنوع چیدنیست

وقتی که آسمـــــــان قرق جـغد ها شدست
پرواز قوربـــــاغه بی بـــــــــال دیدنیست

در بندری که کینه به امواج لــــــــک زده
طوفان غریب ومرده ی پا پس کشیدنیست

فردا که بی غصه خدا هم به خون نشـست
آن هفت و سالـــگرد صـداها خـــریدنیست

درآن مسیروجــاده ی ابریشــــمی چه تلخ
هر ایســتگاه مشـــــــهد مرد و رسیدنیست








نارضایی

خطوط چهره او محو نارضـــــایی شد
نداشت حسی ودر لحظه ای هوایی شد

گرفته بود غمش را به مشــت. امـا بعد
نگاش کرد ونصیبش فقط رهــــایی شد

برای یک سفر از ثانیه گذشت و رسـید
افق به قصه ی روزی که نی نوایی شد

به عشق لخته ی آزادی از لبـــاس شما
گرفت پرچم و انگیزه ای خدایـــــی شد

شهید طعنه مردم نوشت این راهــــــــم
نگاه مرد زمین خورد وخودصدایی شد







حادثه

...وله شد حادثه آخر به سوزی ســرد در کوچه
خدا بر دار می رقصید وشب بامـــرد در کوچه

زمین فاحشه لختــــی به پای صــــــــاعقه لم زد
.وتخم فاجعه گشــــت آن صدایی سرد در کوچه

لبی یک بوسه برخون زد ودرگرمای خواهشها
شکنجه آخرش رو شد به رنگ درد درکــــوچه

غروبی کفرش از پاییز درآمدو به ســــرخی زد
نگاهی عابر از تکرار یک ولگرد در کـــــوچه

برادر بی برادر مرد وخونی ماند ونقطـــه چین
برای نسل هابیل از همان شبگرد در کــــــوچه







چلچله ها

آنها که غـــــــم چلـچــــله ها رانداشـــــــتند
بر جذرومد علامـــــت مــمنوع گذاشـــــتند

تب راصدا بزن که درایـــــن چهاراه سرخ
از چشم های سبز شـــــما کم گذاشـــــــــتند

این چهارشنبــــه سوری تقویم بی صفاست
تا شعــله هـــای رنــگ لبـــــت بازداشـــتند

بعد شکوفه دادن یــــــخ های و صـخره ها
گیجم که درآن جمجــــمه هاشان چه کاشتند

باید بّّّّـــــرای اینهمه واژه نـــــــمرد وخواند
زآنان که درک آتــــیه پر کـــــــــینه داشتند







باران

باران که میزندمن ویک شب سـکوت خیس
گل می شویم و سرخ تر ازهر قـنـوت خیس

در ایستـــــگاه مــــه شــــده،پرگـوشــهایمان
ازوهـم یک قطـــــارخیــــالی و سوت خیس

مسـئول زنگهــای بد موســــــیقی شــــدست
این چوب مشـتق ازکـمرنـــــی،فلـوت خیس

جان درقبــال نان،همه اینگونه مــــــرده اند
آن ماهیان عـدل سلـیمان وقــــــــــوت خیس

باران که می زنند به چه پروانه ها خوشــند
جز عشق چـتـرتــوری یک عنـکبوت خیس







بن بست


فصلی که کوچه قبلـه ی بن بسـت راه شد
یک راست درخیال شـب آمــــد،ومـاه شد

بر دوش باد عفونت جنـگل سـه نقــطه را
تابـــــــــــوت ابـــتـــذال تـبر کـرد وآه شد

آتش گرفــــت مزرعــه گنــــدم ونمـــــاند
بیـــچاره آنــکه مـســـخره ی این گـناه شد

پلکی غروب کــرد به رویــــا،و روز بعد
خورشــید از ثـلالــــــه آن اشتــــــــباه شد

جز چشم خسته ای، به سـیـــاه چالـه صدا
این خاک حد آخــر رنگ سیــــــــــــاه شد

بــــاروزمـرگــی خودش اعتــــــراف کرد
عیسای بی صلیـــب و حــــــواری تباه شد



نور سیاه


تا خال زرد خــیمه خورشید ایــــــل رفت
با سهره هاوشـاپرک واین قـبیـــــــل رفت

من بودم وآوارپلــــــک های خســـــــته تا
اوازبـلوغ خاطــــــره اش بی دلـــیل رفت

از چشمــبند رنگی آتــــــش که گــــرم شد
دریک جرقه نورسیاهـــــی خلیـــــل رفت

با دانه های برف نگــــاهش نـــــزول کرد
سیمرغ شد.به رغم دوبـال فسیـــــــل رفت

ساعت که سکـته کرد،غروبی که صفرشد
با رد پای رو به خـدایش علیِِِِِِـــــــــل رفت






مسلـــــخ

غرق شد تنــــــــها خروس ده به دیـگ آب داغ
بی صدا خون خیمه زد درچـشم سبز کوچه باغ

هآی من نزدیک بینم کرم شــــــــب تابی نبود؟!
کور سوی این خــلا در ظلـــــــمت شهرچـراغ

انعکاس چشمهاشان رنگ گرگـی گــشت وـشب
بی نشانه می دهد از عالـــــــمی مســـلخ سـراغ

خنده اینــجا موج خـون درپهــنه آینــــــه.هاست
واژه یعـــــــنی درد هــای زنــده وتردیـــد وداغ

تا سحر از چشمـه ی اشـــک دم دست ســکوت
خون بنوشـیم ونپرســـــیم آخـــر قصــــــه کلاغ

راستی در صبح غمبــــاد جهان در بــوق سگ
غرق شــد تنهـــــا خروس ده به دیــگ آب داغ!؟






تابوت

برای چــیدن تابـــــوت آســــــمان کم بود
وبعدآن همــه،فصــــل حـــــــریق آدم بود

نگاه سربی مان بوی یخ گـرفت وشکست
شبی که گـرم تـر از قـــصه ی جـهنم بود

بدون خاطـــــــره تــقویم لـک زد وافتـــاد
به گورقلـب سیاهـی که زشـت ودرهم بود

وچشـم پنـــــجره راهم کـه پرده هاپوشـاند
نگــاه سطــحی آن بـی نشـانـــه محرم بود

شکفته شد کمی اشــک وبــعد آن تا صبح
صدا ضمیمه پژواک ســــرد یـک غم بود








ایست

ایست یعنی آخـــر آزادی وبغــــــــض گلو
ایست یعنی وحــشت وحناق وتـــرس آبرو

طعنه از رگبارابری زخـم خورده از کویر
می زند خاکستری درچشم ها از روبــــرو

درخیابانی که بوی برف دارد مانـــــده ایم
پشت پلکـــی شیشه ای تا انفـجار های وهو

از چه؟وکی؟یا پس وپیش سوالی بی جواب
سایه ها می لرزد انگاری به حین جــستجو

و ازهمان تا ایستــگاه آخر خــــط می رویم
با وجود شک شــان آرام تر از گفتـــــــــگو







درد

آیه ازچــشم نخواهــــــید ازاین بدتــر نیـست
مریم باکره ی غـــم زده پیـــــــــغمبرنیـست!

روی هرحجم صداجـای دوانگشت که هست
حرف پیروزی مردیست که درسنگرنیـست!

دخــــــتران تب گـــــل دادن رویای کـــــویر
هرچـــــه از موج گرفـــتید که نیلوفر نیـست

شب تمــــــام غممــان بود وفرامـوش کــــنید
قحط نقاشی نوراســــت اگـرشـــــــبپر نیست

خوابتـــــان قبله من، بّّّّّّــــــاز چـــرامی بیــنم
اینهمه پنــــجره رو به افق ویـک در نــیست







پائیز

قرق یکجا تداعی میکند مــن ازهزاران چـــیزمیترسم
بله،حتی تصورمیکنم ازنقطـــــه ای نــاچیز میترســـم

قرق یعنی دو چشمم رختخواب جسم تو اما نمــی آیی
شب ازفصلی که پایانی ندارد،من درآن یکریزمیترسم


بلوغ برگ نیلوفر غمـی مردابیست.آخر نمـــــی دانی!
چرا من ازهــمین یک چارم رنگ خدا پائــیز میترسم

برایم قصه می گفتی که پایانی به رفتن نیست تاهرگز
ازآن لحظه من از درهای بازوجـاده های لیز میترسم

سکوتت را نخواندم ازخط لبهای سرخت تاکجا گنگی؟
پس از این با حسادت از خودم یاهر نگاه تیز میترسم







* دیوار چهارم


همـــان روزی که خورشـیدهم گرفـت و شاید مرد
کسی فریاد می زد تـا که فرصـت هست باید مـرد

به دیوار چهـــــــــــارم زیــر قــاب گوش خونینی
نوشته این به جرم آنکه لــب ها را صدا زد مـــرد

بیا آوارگیـــت قصــه ی کـــــــــوچ هواسیـــــــلی
که آخر درهوایی هجـرتش در رفــت وآمد مـــرد

خیالم شد تمامی نگاهت یک صدادرابرمی چرخد
که مثل مردها مردم نبــــاید شد نباید مــــــــــــرد

ولی در یاس هاله گستر این لحــظه های ُســــرخ
کسی فریــاد می زد: پیش ازآنکه شب بزاید مـرد



*در تئاتر دیوار چهارم به تماشاچیان اطلاق می.گردد

زخم گس

درهمان هیچی منم آن هیچ کس گم کرده ام
نم نمی چســـبد به آینه نفــــــس گم کرده ام

راه راه است افتــابم واز حفـــــــــاظ پنچره
له شده من اسمــانی در قفـــــس گم کرده ام

سهمم ازهرخواب کابوس است ودربیداریم
یاد گاری ها به طعم زخم گــس گم کرده ام

امتداد ناله ی سبزه قبــــــــا هم سرخ نیست
عین من که جنــگلی رادرهرس گم کرده ام

باسقوط نبض خوددردوره ای تکرار ترس
جرائتم را،غم به فریـــادم برس گم کرده ام






لیلا

لیلا اگــــر چه خستــه و بیتــاب رفته ام
در زیرپای خاطـــــــرها خواب رفته ام

شب درشیارسینه تب کرده ات عزاست
شاید که من به دیدن مهتــــــاب رفته ام

تاگریه ام بمان ونرو آیـــه ی بلـــــــوغ
در این بهار خشــک به مرداب رفته ام

تاریکی است. پشت به فـــــرداوزندگی
در نور کم زیـــــارت شب تاب رفته ام

دیگر نمی رسد به لبم آن ستـــــاره ات
دریا گــــــرفته حال مـــــرا آب رفته ام









گل

در فشار ابـــرهای ســــــــــربی و باد شــــدید
بی صدایی آبــروی آســـــــــمانی را خـــــرید

شب چراغ سبزی از جنس ستــاره کلــــــه شد
کوچه ماندوموج نوری که به سختی می خزید

مرگ کابوس بلوغ خواب ها گــــردیدوبـــــعد
پشت پلکی خسته شد خورشـید زیــــبایی شهید

واز جهــنم نامه ای برگشت هم بــــــــوی خدا
با نشــانی تو که از انـگشت شیطان می چکید

لرز فریــاد ســــیاهت را به رنگ خاطــــــره
هیچ می گیرم همـــان وقتی که قلبـــت می تپید

دختری از بوی گـــل سنــگین تر،تبــــخیر شد
تا ببارد تک صـــــــدایش زنــده باید ماند ودید




بوی غروب

من ازطلــوع خورشـید بوی غروب چیدم
از خواب تا نگاهت شب را بکــوب چیدم

در نقشه ی ِِوجودت تـافکرکـــــوچ پیـچید
سدی به عرض چشمت،من تاجنوب چیدم

از زنبق صدایت،لـــــــرزرطوبـت صبح
را دربلوغ آتش بر حــــــــجم چوب چیدم

شوق سکوت آخــر،پیش سقوط ســــــردم
از طعم شور لبهات رنگ رســـوب چیدم

نزدیک گـریه هســتم اما اگـــربـــــخشکم
می ارزد آخراز تو یک بوس خوب چیدم















با هیچ کس اشنایم














هنر هشتم



دیگر به انتها رسیده ام
پایان رادر امتداد گفتگویی کسالت بار
پایان را در غلیظ ترین لحن بیگانه ی فاتحه
ودر انفجار سرد ومقدس سنت تدفین چسبیدام.
انکارش سخت است
همیشه یک جور انباشته ای از کرم های باسواد
و دانش طبیعت گوشتخوار گرمشان. را
ستوده ام.

دوباره امتحان می کنم
گناه را درناف سیاره ی سیاه
و ملاقات فصلی زندانی،
در حجم اطاقی روشن
و خون بکارت عمیق شبی یلدایی را
برای روزی در ژرفایی لجنی خدایی
هدیه آورده ام


و حالا


هنر هشتم ندیدن است.


*******
















خون

شهید ثانیه های بی برگشت
برشی در فضا زد
وخون،تنها کلمه ای بود که فریاد شد.
روزی که انگشت بر لبها فاتحه می فرستاد.
و دیگر اشاره ای از گورهای دست جمعی نیز
مدار بی جاذبه ساعت موزه ها را
قطع نکرد.

آنجا نان واژه نبود
و مرگ و زمان هجای آه را در نای موهوم استخوان
گردن اسکلت ها به مسخره گرفتند.
برگشت به خود
چقدر به تاریخ طبیعی سقوط
به تبار ماموت ها نزدیکیم






آینه ها

دیروز
گرد وغبار آئینه ها
بلوغ آرزوها بود.

امروز
انعکاس سیاه محرومیت
خدای را به نازکای خیال تکامل انسان
وپایان دو زیستی غورباقه ها
می کشاند

و فردا
اگر با عصایی دریا را بشکافند
بر جمجمه ی فرعون
اختاپوسی
هزاره دوم قتل عام خدایان را
با رضایت به درون می مکد

اما اگر دریا را بشکافند




مارها




امروز مارها بردوش برادران غیرومان
به سمت شرق
به گورستان می خزند
حلاوت سیگار
و
تلخی خیرات
وبوی کفن تازه
انقباض مردمکهای سفید را به گریه کشانده است.
شیارهای مغز فرزانه ها هم باید تیر بکشند
یا
شیارهای مغز فرزانه ها را هم باید به تیر بکشند
زیرا اکنون مردگان یک حجم
نشان پرسیدنی مرگشان را بر سینه می کوبند.
عبور چه کسی را باید به سوگ نیندیشیدنش بنشینیم.
مارها؟
مردم؟
یااسطوره ی مرگ بیوراسب؟
حالا انعکاس نگاهمان

خالی تر از تاریخ، به ثبت می رسد

وقتی که تمام کوچه هایمان به نام مردگانشان شد
و کل شهیدانمان به نام کوچه های آنها مردند!


*****












با هیچ کس آشنایم

با هیچ کس آشنایم
آنــــجاست
در وجبی خاک گر گرفته بر ستیغ کوه
سقوط را هم باید به فردا وا گذاشت.
چونکه ابر بوسه خیسش را
بر زردگونه های دشت خواهد زد
وایلی تشنه می ماند
باجسمی کرخت،که به خانه بخت برده است.

همه جا حسرت خاک
بارور از گندمیست که برادر
در چشم برادر کاشت. و خواهر این شهید تا همیشه در خلا
تنهای تنها،با سنگ گورش پا بر جاست
البرز البرز
آن هستی با هیچ کس آشنایم





شب دردودروغ

کدامین بند قانون،اختلاف رنگهارا
درآخرین یادواره رنگین کمانی حقیقی
از ورای میله های امنیت
در خود گرفته است.
آسمان اینجا حریر نرم ابرهای خاکستری را
هضم می کند
و
التهاب چشم سفیدونارس کودکان زاگرس
قرابت فریاد وبغض را حد نصاب می گیرد.
اکنون باید
باران.سیاه اسیدی را به ذهن بنوشانیم.
زیرا
کشیدگی صدایی خشک ولاجوردی
کلیت شب درد دوروغ را
به دهان جملات گوشتخوار چپانده است
وشیارهای زمین
فریاد آتش را
از فراخنای سینه ی پرخون دیوار
به درون مکیده اند.
حالا فضله ی پرستوهای سیاه
دلیل رسیدن بهار است
و تنها مگس های سبززباله نشین قاتل سکوت
و منادی پروازند.
دیگردیر زمانیست که می دانیم
خورشید و ادرارهر دو زردند
وگلهای آفتاب گردان آن قویترین خاک
همه به یک سو بر می گردند.
حس کرده اید
طلوع رنگهای مقدس را
در سر زمین هزار اندیشه یک جهت؟
***