Tuesday, February 21, 2006

تلاش ارتجاع براي ديگر سانسوري

خواستم براي اين اوضاع وبرخورد مرتجعين با تنها ذره اي شجاعت بيان در نشرمطلبي بنويسم ولي ديدم براي کسي که به ايران واوضاع آن آشنايي داشته باشد اين حماقت و نحوه برخورد با کاريکاتورها خاطرات تلخي را تجلي مي بخشدو ياداور شوم تا ديروز در بهت جهانيان به بهانه ليبراليسم گفتارمان را از دم تيغ سانسور مي گذراندند و يارانمان را بر دار جهل شان مي کشيدند.حالا ديگران را وقيحانه وا مي دارند تا بر انديشه ي بي چرا يشان مهر تائيد بزنند وخود را با دست وپاي خويش به مسلخ خود سانسوري بکشند . برشت در اوج خفقان نازيسم درذم سکوت بي هنگام همگان والبته خودکه به نظاره نشسته بودند تا گروه هاي گوناگون يکي پس از ديگري در قربانگاه خونين خدايگان جهل و زورفرو روند در پايان شعر مرثيه گونه اش گفته بود وقتي که به سراغ من آمدند ديگر کسي نمانده بود .و حالا ما بايد بنويسيم وقتي به سراغ شما آمدند ديگر کسي از ايرانيان آزاده نمانده بود تا فراياد دفاع از ازادي آنديشه را سر دهد.
در مزار آباد شهر بي طپش شرمگين ما بي شرف ها ماندهايم

Friday, February 17, 2006

ديوار چهارم

دیوار چهارم









کیوان بابایی










پیشگفتار


نابهنجاری هایی که بر وطن حاکم است مانع گردید آنــــچه را که در برابردارید درزیرنگاه نقـــادانـــه بزرگان دیارمان ودربسترجامعه ی فرهنگی ایران نشـــریابد.اما این امــرباعــث نــشد کـــــارهــــایی را که بــــیانـــگراحساســـــاتی عمیق وگـــــذرا اما فرامــــــوش نشــــــــدنی اند با تمـــــــامی نواقــص آن در مــــــــعرض قضاوت شمـا نگذارم.

کیوان بابایی
partyna_keyvan@yahoo.com







فهرست


سادگی
کابوس یخ
پرچین
نارضایی
حادثه
چلچله ها
باران
بن بست
نور سیاه
مسلخ
تابوت
ایست
درد
پائیز
دیوار چهارم
زخم گس
لیلا
گل
بوی غروب
هنرهشتم
خون
آینه
مارها
باهیچ کس آشنایم
شب دردودوروغ



















عفونت شب

فعلا که از عفونت شب بر ملا شــــده است
که ابلیس نوحه خوان خـدای شما شده است

وحشت در این خرابه شب بوی نکبت است
طوریکه پای جغد به این شهر وا شده است

ظلمت به خانه سر زده از هر چراغــــی و
تاریکی از صلابت شبــــها رها شـده است

دیگر چطور می شود از ابر خنده خواسـت
وقتی که طیف چشم شمـا نی نـوا شده اسـت

پایان شعر منقبضـــــــم بیت لختـــــه ایست
جنگل به بوی سبز لجن مبتـــــلا شده اسـت







سادگی

تمــام باورم شد لحظه ای زیــــبا وامــــــاهیـــچ
نگفتم زن:تو با چه دلخوشی از سادگـی باهیـــچ

و ابری منحرف بابوسه ای ازپنجره خــوش شد
شبی که پوچ بود آن رختخواب ازلخته ای یاهیچ


نـشد فرصت بـرای گفتـن یـک دوستــــت دارم
گرفت آه قــرار مرد در خود مــرده ای را هیچ

برو وفرض کن شب درخیابان نگـــــــاهت بود
همان حجمی که بلعیده هزاران سایه را مــاهیچ

نــترس از گــزگــز باروت بیــزارم نمی بیــنی!
نمانده جز هــمین یک یا دو گامــم تا شما تاهیچ






کابوس یخ

چشم تو یعـنی در این سردی از آن کابوس یخ
پا نمی گیــرد شبــی موجی به اقیــــــانوس یخ

مرتعش گشـته هـوا از دوستـــت دارم ولـــــِی
بوی غربت می دهد پژواک این ناقـــــوس یخ

چهره ها قطـب سکـــونند واز ایــن بعــد فضا
جاذبه دارد برایـــم،مـــرده ای ویـروس یــــخِِّّ

گفته بودی ساده می رنجم ومانند غـــــــــــزل
زود اشکت هم بلوری شدپـس ازآن بــوس یخ

جمعـــــه بود ظهر تابسـتـان و پیش از رفتنت
شب شد افتـاد روی شـــــــــهر اختـــاپوس یخ








پرچین

سبزی بــــــــاغ بی دروپرچین شنیدنیست
هر سیب ولوکه سمـی و ممنوع چیدنیست

وقتی که آسمـــــــان قرق جـغد ها شدست
پرواز قوربـــــاغه بی بـــــــــال دیدنیست

در بندری که کینه به امواج لــــــــک زده
طوفان غریب ومرده ی پا پس کشیدنیست

فردا که بی غصه خدا هم به خون نشـست
آن هفت و سالـــگرد صـداها خـــریدنیست

درآن مسیروجــاده ی ابریشــــمی چه تلخ
هر ایســتگاه مشـــــــهد مرد و رسیدنیست








نارضایی

خطوط چهره او محو نارضـــــایی شد
نداشت حسی ودر لحظه ای هوایی شد

گرفته بود غمش را به مشــت. امـا بعد
نگاش کرد ونصیبش فقط رهــــایی شد

برای یک سفر از ثانیه گذشت و رسـید
افق به قصه ی روزی که نی نوایی شد

به عشق لخته ی آزادی از لبـــاس شما
گرفت پرچم و انگیزه ای خدایـــــی شد

شهید طعنه مردم نوشت این راهــــــــم
نگاه مرد زمین خورد وخودصدایی شد







حادثه

...وله شد حادثه آخر به سوزی ســرد در کوچه
خدا بر دار می رقصید وشب بامـــرد در کوچه

زمین فاحشه لختــــی به پای صــــــــاعقه لم زد
.وتخم فاجعه گشــــت آن صدایی سرد در کوچه

لبی یک بوسه برخون زد ودرگرمای خواهشها
شکنجه آخرش رو شد به رنگ درد درکــــوچه

غروبی کفرش از پاییز درآمدو به ســــرخی زد
نگاهی عابر از تکرار یک ولگرد در کـــــوچه

برادر بی برادر مرد وخونی ماند ونقطـــه چین
برای نسل هابیل از همان شبگرد در کــــــوچه







چلچله ها

آنها که غـــــــم چلـچــــله ها رانداشـــــــتند
بر جذرومد علامـــــت مــمنوع گذاشـــــتند

تب راصدا بزن که درایـــــن چهاراه سرخ
از چشم های سبز شـــــما کم گذاشـــــــــتند

این چهارشنبــــه سوری تقویم بی صفاست
تا شعــله هـــای رنــگ لبـــــت بازداشـــتند

بعد شکوفه دادن یــــــخ های و صـخره ها
گیجم که درآن جمجــــمه هاشان چه کاشتند

باید بّّّّـــــرای اینهمه واژه نـــــــمرد وخواند
زآنان که درک آتــــیه پر کـــــــــینه داشتند







باران

باران که میزندمن ویک شب سـکوت خیس
گل می شویم و سرخ تر ازهر قـنـوت خیس

در ایستـــــگاه مــــه شــــده،پرگـوشــهایمان
ازوهـم یک قطـــــارخیــــالی و سوت خیس

مسـئول زنگهــای بد موســــــیقی شــــدست
این چوب مشـتق ازکـمرنـــــی،فلـوت خیس

جان درقبــال نان،همه اینگونه مــــــرده اند
آن ماهیان عـدل سلـیمان وقــــــــــوت خیس

باران که می زنند به چه پروانه ها خوشــند
جز عشق چـتـرتــوری یک عنـکبوت خیس







بن بست


فصلی که کوچه قبلـه ی بن بسـت راه شد
یک راست درخیال شـب آمــــد،ومـاه شد

بر دوش باد عفونت جنـگل سـه نقــطه را
تابـــــــــــوت ابـــتـــذال تـبر کـرد وآه شد

آتش گرفــــت مزرعــه گنــــدم ونمـــــاند
بیـــچاره آنــکه مـســـخره ی این گـناه شد

پلکی غروب کــرد به رویــــا،و روز بعد
خورشــید از ثـلالــــــه آن اشتــــــــباه شد

جز چشم خسته ای، به سـیـــاه چالـه صدا
این خاک حد آخــر رنگ سیــــــــــــاه شد

بــــاروزمـرگــی خودش اعتــــــراف کرد
عیسای بی صلیـــب و حــــــواری تباه شد



نور سیاه


تا خال زرد خــیمه خورشید ایــــــل رفت
با سهره هاوشـاپرک واین قـبیـــــــل رفت

من بودم وآوارپلــــــک های خســـــــته تا
اوازبـلوغ خاطــــــره اش بی دلـــیل رفت

از چشمــبند رنگی آتــــــش که گــــرم شد
دریک جرقه نورسیاهـــــی خلیـــــل رفت

با دانه های برف نگــــاهش نـــــزول کرد
سیمرغ شد.به رغم دوبـال فسیـــــــل رفت

ساعت که سکـته کرد،غروبی که صفرشد
با رد پای رو به خـدایش علیِِِِِِـــــــــل رفت






مسلـــــخ

غرق شد تنــــــــها خروس ده به دیـگ آب داغ
بی صدا خون خیمه زد درچـشم سبز کوچه باغ

هآی من نزدیک بینم کرم شــــــــب تابی نبود؟!
کور سوی این خــلا در ظلـــــــمت شهرچـراغ

انعکاس چشمهاشان رنگ گرگـی گــشت وـشب
بی نشانه می دهد از عالـــــــمی مســـلخ سـراغ

خنده اینــجا موج خـون درپهــنه آینــــــه.هاست
واژه یعـــــــنی درد هــای زنــده وتردیـــد وداغ

تا سحر از چشمـه ی اشـــک دم دست ســکوت
خون بنوشـیم ونپرســـــیم آخـــر قصــــــه کلاغ

راستی در صبح غمبــــاد جهان در بــوق سگ
غرق شــد تنهـــــا خروس ده به دیــگ آب داغ!؟






تابوت

برای چــیدن تابـــــوت آســــــمان کم بود
وبعدآن همــه،فصــــل حـــــــریق آدم بود

نگاه سربی مان بوی یخ گـرفت وشکست
شبی که گـرم تـر از قـــصه ی جـهنم بود

بدون خاطـــــــره تــقویم لـک زد وافتـــاد
به گورقلـب سیاهـی که زشـت ودرهم بود

وچشـم پنـــــجره راهم کـه پرده هاپوشـاند
نگــاه سطــحی آن بـی نشـانـــه محرم بود

شکفته شد کمی اشــک وبــعد آن تا صبح
صدا ضمیمه پژواک ســــرد یـک غم بود








ایست

ایست یعنی آخـــر آزادی وبغــــــــض گلو
ایست یعنی وحــشت وحناق وتـــرس آبرو

طعنه از رگبارابری زخـم خورده از کویر
می زند خاکستری درچشم ها از روبــــرو

درخیابانی که بوی برف دارد مانـــــده ایم
پشت پلکـــی شیشه ای تا انفـجار های وهو

از چه؟وکی؟یا پس وپیش سوالی بی جواب
سایه ها می لرزد انگاری به حین جــستجو

و ازهمان تا ایستــگاه آخر خــــط می رویم
با وجود شک شــان آرام تر از گفتـــــــــگو







درد

آیه ازچــشم نخواهــــــید ازاین بدتــر نیـست
مریم باکره ی غـــم زده پیـــــــــغمبرنیـست!

روی هرحجم صداجـای دوانگشت که هست
حرف پیروزی مردیست که درسنگرنیـست!

دخــــــتران تب گـــــل دادن رویای کـــــویر
هرچـــــه از موج گرفـــتید که نیلوفر نیـست

شب تمــــــام غممــان بود وفرامـوش کــــنید
قحط نقاشی نوراســــت اگـرشـــــــبپر نیست

خوابتـــــان قبله من، بّّّّّّــــــاز چـــرامی بیــنم
اینهمه پنــــجره رو به افق ویـک در نــیست







پائیز

قرق یکجا تداعی میکند مــن ازهزاران چـــیزمیترسم
بله،حتی تصورمیکنم ازنقطـــــه ای نــاچیز میترســـم

قرق یعنی دو چشمم رختخواب جسم تو اما نمــی آیی
شب ازفصلی که پایانی ندارد،من درآن یکریزمیترسم


بلوغ برگ نیلوفر غمـی مردابیست.آخر نمـــــی دانی!
چرا من ازهــمین یک چارم رنگ خدا پائــیز میترسم

برایم قصه می گفتی که پایانی به رفتن نیست تاهرگز
ازآن لحظه من از درهای بازوجـاده های لیز میترسم

سکوتت را نخواندم ازخط لبهای سرخت تاکجا گنگی؟
پس از این با حسادت از خودم یاهر نگاه تیز میترسم







* دیوار چهارم


همـــان روزی که خورشـیدهم گرفـت و شاید مرد
کسی فریاد می زد تـا که فرصـت هست باید مـرد

به دیوار چهـــــــــــارم زیــر قــاب گوش خونینی
نوشته این به جرم آنکه لــب ها را صدا زد مـــرد

بیا آوارگیـــت قصــه ی کـــــــــوچ هواسیـــــــلی
که آخر درهوایی هجـرتش در رفــت وآمد مـــرد

خیالم شد تمامی نگاهت یک صدادرابرمی چرخد
که مثل مردها مردم نبــــاید شد نباید مــــــــــــرد

ولی در یاس هاله گستر این لحــظه های ُســــرخ
کسی فریــاد می زد: پیش ازآنکه شب بزاید مـرد



*در تئاتر دیوار چهارم به تماشاچیان اطلاق می.گردد

زخم گس

درهمان هیچی منم آن هیچ کس گم کرده ام
نم نمی چســـبد به آینه نفــــــس گم کرده ام

راه راه است افتــابم واز حفـــــــــاظ پنچره
له شده من اسمــانی در قفـــــس گم کرده ام

سهمم ازهرخواب کابوس است ودربیداریم
یاد گاری ها به طعم زخم گــس گم کرده ام

امتداد ناله ی سبزه قبــــــــا هم سرخ نیست
عین من که جنــگلی رادرهرس گم کرده ام

باسقوط نبض خوددردوره ای تکرار ترس
جرائتم را،غم به فریـــادم برس گم کرده ام






لیلا

لیلا اگــــر چه خستــه و بیتــاب رفته ام
در زیرپای خاطـــــــرها خواب رفته ام

شب درشیارسینه تب کرده ات عزاست
شاید که من به دیدن مهتــــــاب رفته ام

تاگریه ام بمان ونرو آیـــه ی بلـــــــوغ
در این بهار خشــک به مرداب رفته ام

تاریکی است. پشت به فـــــرداوزندگی
در نور کم زیـــــارت شب تاب رفته ام

دیگر نمی رسد به لبم آن ستـــــاره ات
دریا گــــــرفته حال مـــــرا آب رفته ام









گل

در فشار ابـــرهای ســــــــــربی و باد شــــدید
بی صدایی آبــروی آســـــــــمانی را خـــــرید

شب چراغ سبزی از جنس ستــاره کلــــــه شد
کوچه ماندوموج نوری که به سختی می خزید

مرگ کابوس بلوغ خواب ها گــــردیدوبـــــعد
پشت پلکی خسته شد خورشـید زیــــبایی شهید

واز جهــنم نامه ای برگشت هم بــــــــوی خدا
با نشــانی تو که از انـگشت شیطان می چکید

لرز فریــاد ســــیاهت را به رنگ خاطــــــره
هیچ می گیرم همـــان وقتی که قلبـــت می تپید

دختری از بوی گـــل سنــگین تر،تبــــخیر شد
تا ببارد تک صـــــــدایش زنــده باید ماند ودید




بوی غروب

من ازطلــوع خورشـید بوی غروب چیدم
از خواب تا نگاهت شب را بکــوب چیدم

در نقشه ی ِِوجودت تـافکرکـــــوچ پیـچید
سدی به عرض چشمت،من تاجنوب چیدم

از زنبق صدایت،لـــــــرزرطوبـت صبح
را دربلوغ آتش بر حــــــــجم چوب چیدم

شوق سکوت آخــر،پیش سقوط ســــــردم
از طعم شور لبهات رنگ رســـوب چیدم

نزدیک گـریه هســتم اما اگـــربـــــخشکم
می ارزد آخراز تو یک بوس خوب چیدم















با هیچ کس اشنایم














هنر هشتم



دیگر به انتها رسیده ام
پایان رادر امتداد گفتگویی کسالت بار
پایان را در غلیظ ترین لحن بیگانه ی فاتحه
ودر انفجار سرد ومقدس سنت تدفین چسبیدام.
انکارش سخت است
همیشه یک جور انباشته ای از کرم های باسواد
و دانش طبیعت گوشتخوار گرمشان. را
ستوده ام.

دوباره امتحان می کنم
گناه را درناف سیاره ی سیاه
و ملاقات فصلی زندانی،
در حجم اطاقی روشن
و خون بکارت عمیق شبی یلدایی را
برای روزی در ژرفایی لجنی خدایی
هدیه آورده ام


و حالا


هنر هشتم ندیدن است.


*******
















خون

شهید ثانیه های بی برگشت
برشی در فضا زد
وخون،تنها کلمه ای بود که فریاد شد.
روزی که انگشت بر لبها فاتحه می فرستاد.
و دیگر اشاره ای از گورهای دست جمعی نیز
مدار بی جاذبه ساعت موزه ها را
قطع نکرد.

آنجا نان واژه نبود
و مرگ و زمان هجای آه را در نای موهوم استخوان
گردن اسکلت ها به مسخره گرفتند.
برگشت به خود
چقدر به تاریخ طبیعی سقوط
به تبار ماموت ها نزدیکیم






آینه ها

دیروز
گرد وغبار آئینه ها
بلوغ آرزوها بود.

امروز
انعکاس سیاه محرومیت
خدای را به نازکای خیال تکامل انسان
وپایان دو زیستی غورباقه ها
می کشاند

و فردا
اگر با عصایی دریا را بشکافند
بر جمجمه ی فرعون
اختاپوسی
هزاره دوم قتل عام خدایان را
با رضایت به درون می مکد

اما اگر دریا را بشکافند




مارها




امروز مارها بردوش برادران غیرومان
به سمت شرق
به گورستان می خزند
حلاوت سیگار
و
تلخی خیرات
وبوی کفن تازه
انقباض مردمکهای سفید را به گریه کشانده است.
شیارهای مغز فرزانه ها هم باید تیر بکشند
یا
شیارهای مغز فرزانه ها را هم باید به تیر بکشند
زیرا اکنون مردگان یک حجم
نشان پرسیدنی مرگشان را بر سینه می کوبند.
عبور چه کسی را باید به سوگ نیندیشیدنش بنشینیم.
مارها؟
مردم؟
یااسطوره ی مرگ بیوراسب؟
حالا انعکاس نگاهمان

خالی تر از تاریخ، به ثبت می رسد

وقتی که تمام کوچه هایمان به نام مردگانشان شد
و کل شهیدانمان به نام کوچه های آنها مردند!


*****












با هیچ کس آشنایم

با هیچ کس آشنایم
آنــــجاست
در وجبی خاک گر گرفته بر ستیغ کوه
سقوط را هم باید به فردا وا گذاشت.
چونکه ابر بوسه خیسش را
بر زردگونه های دشت خواهد زد
وایلی تشنه می ماند
باجسمی کرخت،که به خانه بخت برده است.

همه جا حسرت خاک
بارور از گندمیست که برادر
در چشم برادر کاشت. و خواهر این شهید تا همیشه در خلا
تنهای تنها،با سنگ گورش پا بر جاست
البرز البرز
آن هستی با هیچ کس آشنایم





شب دردودروغ

کدامین بند قانون،اختلاف رنگهارا
درآخرین یادواره رنگین کمانی حقیقی
از ورای میله های امنیت
در خود گرفته است.
آسمان اینجا حریر نرم ابرهای خاکستری را
هضم می کند
و
التهاب چشم سفیدونارس کودکان زاگرس
قرابت فریاد وبغض را حد نصاب می گیرد.
اکنون باید
باران.سیاه اسیدی را به ذهن بنوشانیم.
زیرا
کشیدگی صدایی خشک ولاجوردی
کلیت شب درد دوروغ را
به دهان جملات گوشتخوار چپانده است
وشیارهای زمین
فریاد آتش را
از فراخنای سینه ی پرخون دیوار
به درون مکیده اند.
حالا فضله ی پرستوهای سیاه
دلیل رسیدن بهار است
و تنها مگس های سبززباله نشین قاتل سکوت
و منادی پروازند.
دیگردیر زمانیست که می دانیم
خورشید و ادرارهر دو زردند
وگلهای آفتاب گردان آن قویترین خاک
همه به یک سو بر می گردند.
حس کرده اید
طلوع رنگهای مقدس را
در سر زمین هزار اندیشه یک جهت؟
***





دیوار چهارم









کیوان بابایی










پیشگفتار


نابهنجاری هایی که بر وطن حاکم است مانع گردید آنــــچه را که در برابردارید درزیرنگاه نقـــادانـــه بزرگان دیارمان ودربسترجامعه ی فرهنگی ایران نشـــریابد.اما این امــرباعــث نــشد کـــــارهــــایی را که بــــیانـــگراحساســـــاتی عمیق وگـــــذرا اما فرامــــــوش نشــــــــدنی اند با تمـــــــامی نواقــص آن در مــــــــعرض قضاوت شمـا نگذارم.

کیوان بابایی
partyna_keyvan@yahoo.com







فهرست


سادگی
کابوس یخ
پرچین
نارضایی
حادثه
چلچله ها
باران
بن بست
نور سیاه
مسلخ
تابوت
ایست
درد
پائیز
دیوار چهارم
زخم گس
لیلا
گل
بوی غروب
هنرهشتم
خون
آینه
مارها
باهیچ کس آشنایم
شب دردودوروغ



















عفونت شب

فعلا که از عفونت شب بر ملا شــــده است
که ابلیس نوحه خوان خـدای شما شده است

وحشت در این خرابه شب بوی نکبت است
طوریکه پای جغد به این شهر وا شده است

ظلمت به خانه سر زده از هر چراغــــی و
تاریکی از صلابت شبــــها رها شـده است

دیگر چطور می شود از ابر خنده خواسـت
وقتی که طیف چشم شمـا نی نـوا شده اسـت

پایان شعر منقبضـــــــم بیت لختـــــه ایست
جنگل به بوی سبز لجن مبتـــــلا شده اسـت







سادگی

تمــام باورم شد لحظه ای زیــــبا وامــــــاهیـــچ
نگفتم زن:تو با چه دلخوشی از سادگـی باهیـــچ

و ابری منحرف بابوسه ای ازپنجره خــوش شد
شبی که پوچ بود آن رختخواب ازلخته ای یاهیچ


نـشد فرصت بـرای گفتـن یـک دوستــــت دارم
گرفت آه قــرار مرد در خود مــرده ای را هیچ

برو وفرض کن شب درخیابان نگـــــــاهت بود
همان حجمی که بلعیده هزاران سایه را مــاهیچ

نــترس از گــزگــز باروت بیــزارم نمی بیــنی!
نمانده جز هــمین یک یا دو گامــم تا شما تاهیچ






کابوس یخ

چشم تو یعـنی در این سردی از آن کابوس یخ
پا نمی گیــرد شبــی موجی به اقیــــــانوس یخ

مرتعش گشـته هـوا از دوستـــت دارم ولـــــِی
بوی غربت می دهد پژواک این ناقـــــوس یخ

چهره ها قطـب سکـــونند واز ایــن بعــد فضا
جاذبه دارد برایـــم،مـــرده ای ویـروس یــــخِِّّ

گفته بودی ساده می رنجم ومانند غـــــــــــزل
زود اشکت هم بلوری شدپـس ازآن بــوس یخ

جمعـــــه بود ظهر تابسـتـان و پیش از رفتنت
شب شد افتـاد روی شـــــــــهر اختـــاپوس یخ








پرچین

سبزی بــــــــاغ بی دروپرچین شنیدنیست
هر سیب ولوکه سمـی و ممنوع چیدنیست

وقتی که آسمـــــــان قرق جـغد ها شدست
پرواز قوربـــــاغه بی بـــــــــال دیدنیست

در بندری که کینه به امواج لــــــــک زده
طوفان غریب ومرده ی پا پس کشیدنیست

فردا که بی غصه خدا هم به خون نشـست
آن هفت و سالـــگرد صـداها خـــریدنیست

درآن مسیروجــاده ی ابریشــــمی چه تلخ
هر ایســتگاه مشـــــــهد مرد و رسیدنیست








نارضایی

خطوط چهره او محو نارضـــــایی شد
نداشت حسی ودر لحظه ای هوایی شد

گرفته بود غمش را به مشــت. امـا بعد
نگاش کرد ونصیبش فقط رهــــایی شد

برای یک سفر از ثانیه گذشت و رسـید
افق به قصه ی روزی که نی نوایی شد

به عشق لخته ی آزادی از لبـــاس شما
گرفت پرچم و انگیزه ای خدایـــــی شد

شهید طعنه مردم نوشت این راهــــــــم
نگاه مرد زمین خورد وخودصدایی شد







حادثه

...وله شد حادثه آخر به سوزی ســرد در کوچه
خدا بر دار می رقصید وشب بامـــرد در کوچه

زمین فاحشه لختــــی به پای صــــــــاعقه لم زد
.وتخم فاجعه گشــــت آن صدایی سرد در کوچه

لبی یک بوسه برخون زد ودرگرمای خواهشها
شکنجه آخرش رو شد به رنگ درد درکــــوچه

غروبی کفرش از پاییز درآمدو به ســــرخی زد
نگاهی عابر از تکرار یک ولگرد در کـــــوچه

برادر بی برادر مرد وخونی ماند ونقطـــه چین
برای نسل هابیل از همان شبگرد در کــــــوچه







چلچله ها

آنها که غـــــــم چلـچــــله ها رانداشـــــــتند
بر جذرومد علامـــــت مــمنوع گذاشـــــتند

تب راصدا بزن که درایـــــن چهاراه سرخ
از چشم های سبز شـــــما کم گذاشـــــــــتند

این چهارشنبــــه سوری تقویم بی صفاست
تا شعــله هـــای رنــگ لبـــــت بازداشـــتند

بعد شکوفه دادن یــــــخ های و صـخره ها
گیجم که درآن جمجــــمه هاشان چه کاشتند

باید بّّّّـــــرای اینهمه واژه نـــــــمرد وخواند
زآنان که درک آتــــیه پر کـــــــــینه داشتند







باران

باران که میزندمن ویک شب سـکوت خیس
گل می شویم و سرخ تر ازهر قـنـوت خیس

در ایستـــــگاه مــــه شــــده،پرگـوشــهایمان
ازوهـم یک قطـــــارخیــــالی و سوت خیس

مسـئول زنگهــای بد موســــــیقی شــــدست
این چوب مشـتق ازکـمرنـــــی،فلـوت خیس

جان درقبــال نان،همه اینگونه مــــــرده اند
آن ماهیان عـدل سلـیمان وقــــــــــوت خیس

باران که می زنند به چه پروانه ها خوشــند
جز عشق چـتـرتــوری یک عنـکبوت خیس







بن بست


فصلی که کوچه قبلـه ی بن بسـت راه شد
یک راست درخیال شـب آمــــد،ومـاه شد

بر دوش باد عفونت جنـگل سـه نقــطه را
تابـــــــــــوت ابـــتـــذال تـبر کـرد وآه شد

آتش گرفــــت مزرعــه گنــــدم ونمـــــاند
بیـــچاره آنــکه مـســـخره ی این گـناه شد

پلکی غروب کــرد به رویــــا،و روز بعد
خورشــید از ثـلالــــــه آن اشتــــــــباه شد

جز چشم خسته ای، به سـیـــاه چالـه صدا
این خاک حد آخــر رنگ سیــــــــــــاه شد

بــــاروزمـرگــی خودش اعتــــــراف کرد
عیسای بی صلیـــب و حــــــواری تباه شد



نور سیاه


تا خال زرد خــیمه خورشید ایــــــل رفت
با سهره هاوشـاپرک واین قـبیـــــــل رفت

من بودم وآوارپلــــــک های خســـــــته تا
اوازبـلوغ خاطــــــره اش بی دلـــیل رفت

از چشمــبند رنگی آتــــــش که گــــرم شد
دریک جرقه نورسیاهـــــی خلیـــــل رفت

با دانه های برف نگــــاهش نـــــزول کرد
سیمرغ شد.به رغم دوبـال فسیـــــــل رفت

ساعت که سکـته کرد،غروبی که صفرشد
با رد پای رو به خـدایش علیِِِِِِـــــــــل رفت






مسلـــــخ

غرق شد تنــــــــها خروس ده به دیـگ آب داغ
بی صدا خون خیمه زد درچـشم سبز کوچه باغ

هآی من نزدیک بینم کرم شــــــــب تابی نبود؟!
کور سوی این خــلا در ظلـــــــمت شهرچـراغ

انعکاس چشمهاشان رنگ گرگـی گــشت وـشب
بی نشانه می دهد از عالـــــــمی مســـلخ سـراغ

خنده اینــجا موج خـون درپهــنه آینــــــه.هاست
واژه یعـــــــنی درد هــای زنــده وتردیـــد وداغ

تا سحر از چشمـه ی اشـــک دم دست ســکوت
خون بنوشـیم ونپرســـــیم آخـــر قصــــــه کلاغ

راستی در صبح غمبــــاد جهان در بــوق سگ
غرق شــد تنهـــــا خروس ده به دیــگ آب داغ!؟






تابوت

برای چــیدن تابـــــوت آســــــمان کم بود
وبعدآن همــه،فصــــل حـــــــریق آدم بود

نگاه سربی مان بوی یخ گـرفت وشکست
شبی که گـرم تـر از قـــصه ی جـهنم بود

بدون خاطـــــــره تــقویم لـک زد وافتـــاد
به گورقلـب سیاهـی که زشـت ودرهم بود

وچشـم پنـــــجره راهم کـه پرده هاپوشـاند
نگــاه سطــحی آن بـی نشـانـــه محرم بود

شکفته شد کمی اشــک وبــعد آن تا صبح
صدا ضمیمه پژواک ســــرد یـک غم بود








ایست

ایست یعنی آخـــر آزادی وبغــــــــض گلو
ایست یعنی وحــشت وحناق وتـــرس آبرو

طعنه از رگبارابری زخـم خورده از کویر
می زند خاکستری درچشم ها از روبــــرو

درخیابانی که بوی برف دارد مانـــــده ایم
پشت پلکـــی شیشه ای تا انفـجار های وهو

از چه؟وکی؟یا پس وپیش سوالی بی جواب
سایه ها می لرزد انگاری به حین جــستجو

و ازهمان تا ایستــگاه آخر خــــط می رویم
با وجود شک شــان آرام تر از گفتـــــــــگو







درد

آیه ازچــشم نخواهــــــید ازاین بدتــر نیـست
مریم باکره ی غـــم زده پیـــــــــغمبرنیـست!

روی هرحجم صداجـای دوانگشت که هست
حرف پیروزی مردیست که درسنگرنیـست!

دخــــــتران تب گـــــل دادن رویای کـــــویر
هرچـــــه از موج گرفـــتید که نیلوفر نیـست

شب تمــــــام غممــان بود وفرامـوش کــــنید
قحط نقاشی نوراســــت اگـرشـــــــبپر نیست

خوابتـــــان قبله من، بّّّّّّــــــاز چـــرامی بیــنم
اینهمه پنــــجره رو به افق ویـک در نــیست







پائیز

قرق یکجا تداعی میکند مــن ازهزاران چـــیزمیترسم
بله،حتی تصورمیکنم ازنقطـــــه ای نــاچیز میترســـم

قرق یعنی دو چشمم رختخواب جسم تو اما نمــی آیی
شب ازفصلی که پایانی ندارد،من درآن یکریزمیترسم


بلوغ برگ نیلوفر غمـی مردابیست.آخر نمـــــی دانی!
چرا من ازهــمین یک چارم رنگ خدا پائــیز میترسم

برایم قصه می گفتی که پایانی به رفتن نیست تاهرگز
ازآن لحظه من از درهای بازوجـاده های لیز میترسم

سکوتت را نخواندم ازخط لبهای سرخت تاکجا گنگی؟
پس از این با حسادت از خودم یاهر نگاه تیز میترسم







* دیوار چهارم


همـــان روزی که خورشـیدهم گرفـت و شاید مرد
کسی فریاد می زد تـا که فرصـت هست باید مـرد

به دیوار چهـــــــــــارم زیــر قــاب گوش خونینی
نوشته این به جرم آنکه لــب ها را صدا زد مـــرد

بیا آوارگیـــت قصــه ی کـــــــــوچ هواسیـــــــلی
که آخر درهوایی هجـرتش در رفــت وآمد مـــرد

خیالم شد تمامی نگاهت یک صدادرابرمی چرخد
که مثل مردها مردم نبــــاید شد نباید مــــــــــــرد

ولی در یاس هاله گستر این لحــظه های ُســــرخ
کسی فریــاد می زد: پیش ازآنکه شب بزاید مـرد



*در تئاتر دیوار چهارم به تماشاچیان اطلاق می.گردد

زخم گس

درهمان هیچی منم آن هیچ کس گم کرده ام
نم نمی چســـبد به آینه نفــــــس گم کرده ام

راه راه است افتــابم واز حفـــــــــاظ پنچره
له شده من اسمــانی در قفـــــس گم کرده ام

سهمم ازهرخواب کابوس است ودربیداریم
یاد گاری ها به طعم زخم گــس گم کرده ام

امتداد ناله ی سبزه قبــــــــا هم سرخ نیست
عین من که جنــگلی رادرهرس گم کرده ام

باسقوط نبض خوددردوره ای تکرار ترس
جرائتم را،غم به فریـــادم برس گم کرده ام






لیلا

لیلا اگــــر چه خستــه و بیتــاب رفته ام
در زیرپای خاطـــــــرها خواب رفته ام

شب درشیارسینه تب کرده ات عزاست
شاید که من به دیدن مهتــــــاب رفته ام

تاگریه ام بمان ونرو آیـــه ی بلـــــــوغ
در این بهار خشــک به مرداب رفته ام

تاریکی است. پشت به فـــــرداوزندگی
در نور کم زیـــــارت شب تاب رفته ام

دیگر نمی رسد به لبم آن ستـــــاره ات
دریا گــــــرفته حال مـــــرا آب رفته ام









گل

در فشار ابـــرهای ســــــــــربی و باد شــــدید
بی صدایی آبــروی آســـــــــمانی را خـــــرید

شب چراغ سبزی از جنس ستــاره کلــــــه شد
کوچه ماندوموج نوری که به سختی می خزید

مرگ کابوس بلوغ خواب ها گــــردیدوبـــــعد
پشت پلکی خسته شد خورشـید زیــــبایی شهید

واز جهــنم نامه ای برگشت هم بــــــــوی خدا
با نشــانی تو که از انـگشت شیطان می چکید

لرز فریــاد ســــیاهت را به رنگ خاطــــــره
هیچ می گیرم همـــان وقتی که قلبـــت می تپید

دختری از بوی گـــل سنــگین تر،تبــــخیر شد
تا ببارد تک صـــــــدایش زنــده باید ماند ودید




بوی غروب

من ازطلــوع خورشـید بوی غروب چیدم
از خواب تا نگاهت شب را بکــوب چیدم

در نقشه ی ِِوجودت تـافکرکـــــوچ پیـچید
سدی به عرض چشمت،من تاجنوب چیدم

از زنبق صدایت،لـــــــرزرطوبـت صبح
را دربلوغ آتش بر حــــــــجم چوب چیدم

شوق سکوت آخــر،پیش سقوط ســــــردم
از طعم شور لبهات رنگ رســـوب چیدم

نزدیک گـریه هســتم اما اگـــربـــــخشکم
می ارزد آخراز تو یک بوس خوب چیدم















با هیچ کس اشنایم














هنر هشتم



دیگر به انتها رسیده ام
پایان رادر امتداد گفتگویی کسالت بار
پایان را در غلیظ ترین لحن بیگانه ی فاتحه
ودر انفجار سرد ومقدس سنت تدفین چسبیدام.
انکارش سخت است
همیشه یک جور انباشته ای از کرم های باسواد
و دانش طبیعت گوشتخوار گرمشان. را
ستوده ام.

دوباره امتحان می کنم
گناه را درناف سیاره ی سیاه
و ملاقات فصلی زندانی،
در حجم اطاقی روشن
و خون بکارت عمیق شبی یلدایی را
برای روزی در ژرفایی لجنی خدایی
هدیه آورده ام


و حالا


هنر هشتم ندیدن است.


*******
















خون

شهید ثانیه های بی برگشت
برشی در فضا زد
وخون،تنها کلمه ای بود که فریاد شد.
روزی که انگشت بر لبها فاتحه می فرستاد.
و دیگر اشاره ای از گورهای دست جمعی نیز
مدار بی جاذبه ساعت موزه ها را
قطع نکرد.

آنجا نان واژه نبود
و مرگ و زمان هجای آه را در نای موهوم استخوان
گردن اسکلت ها به مسخره گرفتند.
برگشت به خود
چقدر به تاریخ طبیعی سقوط
به تبار ماموت ها نزدیکیم






آینه ها

دیروز
گرد وغبار آئینه ها
بلوغ آرزوها بود.

امروز
انعکاس سیاه محرومیت
خدای را به نازکای خیال تکامل انسان
وپایان دو زیستی غورباقه ها
می کشاند

و فردا
اگر با عصایی دریا را بشکافند
بر جمجمه ی فرعون
اختاپوسی
هزاره دوم قتل عام خدایان را
با رضایت به درون می مکد

اما اگر دریا را بشکافند




مارها




امروز مارها بردوش برادران غیرومان
به سمت شرق
به گورستان می خزند
حلاوت سیگار
و
تلخی خیرات
وبوی کفن تازه
انقباض مردمکهای سفید را به گریه کشانده است.
شیارهای مغز فرزانه ها هم باید تیر بکشند
یا
شیارهای مغز فرزانه ها را هم باید به تیر بکشند
زیرا اکنون مردگان یک حجم
نشان پرسیدنی مرگشان را بر سینه می کوبند.
عبور چه کسی را باید به سوگ نیندیشیدنش بنشینیم.
مارها؟
مردم؟
یااسطوره ی مرگ بیوراسب؟
حالا انعکاس نگاهمان

خالی تر از تاریخ، به ثبت می رسد

وقتی که تمام کوچه هایمان به نام مردگانشان شد
و کل شهیدانمان به نام کوچه های آنها مردند!


*****












با هیچ کس آشنایم

با هیچ کس آشنایم
آنــــجاست
در وجبی خاک گر گرفته بر ستیغ کوه
سقوط را هم باید به فردا وا گذاشت.
چونکه ابر بوسه خیسش را
بر زردگونه های دشت خواهد زد
وایلی تشنه می ماند
باجسمی کرخت،که به خانه بخت برده است.

همه جا حسرت خاک
بارور از گندمیست که برادر
در چشم برادر کاشت. و خواهر این شهید تا همیشه در خلا
تنهای تنها،با سنگ گورش پا بر جاست
البرز البرز
آن هستی با هیچ کس آشنایم





شب دردودروغ

کدامین بند قانون،اختلاف رنگهارا
درآخرین یادواره رنگین کمانی حقیقی
از ورای میله های امنیت
در خود گرفته است.
آسمان اینجا حریر نرم ابرهای خاکستری را
هضم می کند
و
التهاب چشم سفیدونارس کودکان زاگرس
قرابت فریاد وبغض را حد نصاب می گیرد.
اکنون باید
باران.سیاه اسیدی را به ذهن بنوشانیم.
زیرا
کشیدگی صدایی خشک ولاجوردی
کلیت شب درد دوروغ را
به دهان جملات گوشتخوار چپانده است
وشیارهای زمین
فریاد آتش را
از فراخنای سینه ی پرخون دیوار
به درون مکیده اند.
حالا فضله ی پرستوهای سیاه
دلیل رسیدن بهار است
و تنها مگس های سبززباله نشین قاتل سکوت
و منادی پروازند.
دیگردیر زمانیست که می دانیم
خورشید و ادرارهر دو زردند
وگلهای آفتاب گردان آن قویترین خاک
همه به یک سو بر می گردند.
حس کرده اید
طلوع رنگهای مقدس را
در سر زمین هزار اندیشه یک جهت؟
***




دیوار چهارم









کیوان بابایی










پیشگفتار


نابهنجاری هایی که بر وطن حاکم است مانع گردید آنــــچه را که در برابردارید درزیرنگاه نقـــادانـــه بزرگان دیارمان ودربسترجامعه ی فرهنگی ایران نشـــریابد.اما این امــرباعــث نــشد کـــــارهــــایی را که بــــیانـــگراحساســـــاتی عمیق وگـــــذرا اما فرامــــــوش نشــــــــدنی اند با تمـــــــامی نواقــص آن در مــــــــعرض قضاوت شمـا نگذارم.

کیوان بابایی
partyna_keyvan@yahoo.com







فهرست


سادگی
کابوس یخ
پرچین
نارضایی
حادثه
چلچله ها
باران
بن بست
نور سیاه
مسلخ
تابوت
ایست
درد
پائیز
دیوار چهارم
زخم گس
لیلا
گل
بوی غروب
هنرهشتم
خون
آینه
مارها
باهیچ کس آشنایم
شب دردودوروغ



















عفونت شب

فعلا که از عفونت شب بر ملا شــــده است
که ابلیس نوحه خوان خـدای شما شده است

وحشت در این خرابه شب بوی نکبت است
طوریکه پای جغد به این شهر وا شده است

ظلمت به خانه سر زده از هر چراغــــی و
تاریکی از صلابت شبــــها رها شـده است

دیگر چطور می شود از ابر خنده خواسـت
وقتی که طیف چشم شمـا نی نـوا شده اسـت

پایان شعر منقبضـــــــم بیت لختـــــه ایست
جنگل به بوی سبز لجن مبتـــــلا شده اسـت







سادگی

تمــام باورم شد لحظه ای زیــــبا وامــــــاهیـــچ
نگفتم زن:تو با چه دلخوشی از سادگـی باهیـــچ

و ابری منحرف بابوسه ای ازپنجره خــوش شد
شبی که پوچ بود آن رختخواب ازلخته ای یاهیچ


نـشد فرصت بـرای گفتـن یـک دوستــــت دارم
گرفت آه قــرار مرد در خود مــرده ای را هیچ

برو وفرض کن شب درخیابان نگـــــــاهت بود
همان حجمی که بلعیده هزاران سایه را مــاهیچ

نــترس از گــزگــز باروت بیــزارم نمی بیــنی!
نمانده جز هــمین یک یا دو گامــم تا شما تاهیچ






کابوس یخ

چشم تو یعـنی در این سردی از آن کابوس یخ
پا نمی گیــرد شبــی موجی به اقیــــــانوس یخ

مرتعش گشـته هـوا از دوستـــت دارم ولـــــِی
بوی غربت می دهد پژواک این ناقـــــوس یخ

چهره ها قطـب سکـــونند واز ایــن بعــد فضا
جاذبه دارد برایـــم،مـــرده ای ویـروس یــــخِِّّ

گفته بودی ساده می رنجم ومانند غـــــــــــزل
زود اشکت هم بلوری شدپـس ازآن بــوس یخ

جمعـــــه بود ظهر تابسـتـان و پیش از رفتنت
شب شد افتـاد روی شـــــــــهر اختـــاپوس یخ








پرچین

سبزی بــــــــاغ بی دروپرچین شنیدنیست
هر سیب ولوکه سمـی و ممنوع چیدنیست

وقتی که آسمـــــــان قرق جـغد ها شدست
پرواز قوربـــــاغه بی بـــــــــال دیدنیست

در بندری که کینه به امواج لــــــــک زده
طوفان غریب ومرده ی پا پس کشیدنیست

فردا که بی غصه خدا هم به خون نشـست
آن هفت و سالـــگرد صـداها خـــریدنیست

درآن مسیروجــاده ی ابریشــــمی چه تلخ
هر ایســتگاه مشـــــــهد مرد و رسیدنیست








نارضایی

خطوط چهره او محو نارضـــــایی شد
نداشت حسی ودر لحظه ای هوایی شد

گرفته بود غمش را به مشــت. امـا بعد
نگاش کرد ونصیبش فقط رهــــایی شد

برای یک سفر از ثانیه گذشت و رسـید
افق به قصه ی روزی که نی نوایی شد

به عشق لخته ی آزادی از لبـــاس شما
گرفت پرچم و انگیزه ای خدایـــــی شد

شهید طعنه مردم نوشت این راهــــــــم
نگاه مرد زمین خورد وخودصدایی شد







حادثه

...وله شد حادثه آخر به سوزی ســرد در کوچه
خدا بر دار می رقصید وشب بامـــرد در کوچه

زمین فاحشه لختــــی به پای صــــــــاعقه لم زد
.وتخم فاجعه گشــــت آن صدایی سرد در کوچه

لبی یک بوسه برخون زد ودرگرمای خواهشها
شکنجه آخرش رو شد به رنگ درد درکــــوچه

غروبی کفرش از پاییز درآمدو به ســــرخی زد
نگاهی عابر از تکرار یک ولگرد در کـــــوچه

برادر بی برادر مرد وخونی ماند ونقطـــه چین
برای نسل هابیل از همان شبگرد در کــــــوچه







چلچله ها

آنها که غـــــــم چلـچــــله ها رانداشـــــــتند
بر جذرومد علامـــــت مــمنوع گذاشـــــتند

تب راصدا بزن که درایـــــن چهاراه سرخ
از چشم های سبز شـــــما کم گذاشـــــــــتند

این چهارشنبــــه سوری تقویم بی صفاست
تا شعــله هـــای رنــگ لبـــــت بازداشـــتند

بعد شکوفه دادن یــــــخ های و صـخره ها
گیجم که درآن جمجــــمه هاشان چه کاشتند

باید بّّّّـــــرای اینهمه واژه نـــــــمرد وخواند
زآنان که درک آتــــیه پر کـــــــــینه داشتند







باران

باران که میزندمن ویک شب سـکوت خیس
گل می شویم و سرخ تر ازهر قـنـوت خیس

در ایستـــــگاه مــــه شــــده،پرگـوشــهایمان
ازوهـم یک قطـــــارخیــــالی و سوت خیس

مسـئول زنگهــای بد موســــــیقی شــــدست
این چوب مشـتق ازکـمرنـــــی،فلـوت خیس

جان درقبــال نان،همه اینگونه مــــــرده اند
آن ماهیان عـدل سلـیمان وقــــــــــوت خیس

باران که می زنند به چه پروانه ها خوشــند
جز عشق چـتـرتــوری یک عنـکبوت خیس







بن بست


فصلی که کوچه قبلـه ی بن بسـت راه شد
یک راست درخیال شـب آمــــد،ومـاه شد

بر دوش باد عفونت جنـگل سـه نقــطه را
تابـــــــــــوت ابـــتـــذال تـبر کـرد وآه شد

آتش گرفــــت مزرعــه گنــــدم ونمـــــاند
بیـــچاره آنــکه مـســـخره ی این گـناه شد

پلکی غروب کــرد به رویــــا،و روز بعد
خورشــید از ثـلالــــــه آن اشتــــــــباه شد

جز چشم خسته ای، به سـیـــاه چالـه صدا
این خاک حد آخــر رنگ سیــــــــــــاه شد

بــــاروزمـرگــی خودش اعتــــــراف کرد
عیسای بی صلیـــب و حــــــواری تباه شد



نور سیاه


تا خال زرد خــیمه خورشید ایــــــل رفت
با سهره هاوشـاپرک واین قـبیـــــــل رفت

من بودم وآوارپلــــــک های خســـــــته تا
اوازبـلوغ خاطــــــره اش بی دلـــیل رفت

از چشمــبند رنگی آتــــــش که گــــرم شد
دریک جرقه نورسیاهـــــی خلیـــــل رفت

با دانه های برف نگــــاهش نـــــزول کرد
سیمرغ شد.به رغم دوبـال فسیـــــــل رفت

ساعت که سکـته کرد،غروبی که صفرشد
با رد پای رو به خـدایش علیِِِِِِـــــــــل رفت






مسلـــــخ

غرق شد تنــــــــها خروس ده به دیـگ آب داغ
بی صدا خون خیمه زد درچـشم سبز کوچه باغ

هآی من نزدیک بینم کرم شــــــــب تابی نبود؟!
کور سوی این خــلا در ظلـــــــمت شهرچـراغ

انعکاس چشمهاشان رنگ گرگـی گــشت وـشب
بی نشانه می دهد از عالـــــــمی مســـلخ سـراغ

خنده اینــجا موج خـون درپهــنه آینــــــه.هاست
واژه یعـــــــنی درد هــای زنــده وتردیـــد وداغ

تا سحر از چشمـه ی اشـــک دم دست ســکوت
خون بنوشـیم ونپرســـــیم آخـــر قصــــــه کلاغ

راستی در صبح غمبــــاد جهان در بــوق سگ
غرق شــد تنهـــــا خروس ده به دیــگ آب داغ!؟






تابوت

برای چــیدن تابـــــوت آســــــمان کم بود
وبعدآن همــه،فصــــل حـــــــریق آدم بود

نگاه سربی مان بوی یخ گـرفت وشکست
شبی که گـرم تـر از قـــصه ی جـهنم بود

بدون خاطـــــــره تــقویم لـک زد وافتـــاد
به گورقلـب سیاهـی که زشـت ودرهم بود

وچشـم پنـــــجره راهم کـه پرده هاپوشـاند
نگــاه سطــحی آن بـی نشـانـــه محرم بود

شکفته شد کمی اشــک وبــعد آن تا صبح
صدا ضمیمه پژواک ســــرد یـک غم بود








ایست

ایست یعنی آخـــر آزادی وبغــــــــض گلو
ایست یعنی وحــشت وحناق وتـــرس آبرو

طعنه از رگبارابری زخـم خورده از کویر
می زند خاکستری درچشم ها از روبــــرو

درخیابانی که بوی برف دارد مانـــــده ایم
پشت پلکـــی شیشه ای تا انفـجار های وهو

از چه؟وکی؟یا پس وپیش سوالی بی جواب
سایه ها می لرزد انگاری به حین جــستجو

و ازهمان تا ایستــگاه آخر خــــط می رویم
با وجود شک شــان آرام تر از گفتـــــــــگو







درد

آیه ازچــشم نخواهــــــید ازاین بدتــر نیـست
مریم باکره ی غـــم زده پیـــــــــغمبرنیـست!

روی هرحجم صداجـای دوانگشت که هست
حرف پیروزی مردیست که درسنگرنیـست!

دخــــــتران تب گـــــل دادن رویای کـــــویر
هرچـــــه از موج گرفـــتید که نیلوفر نیـست

شب تمــــــام غممــان بود وفرامـوش کــــنید
قحط نقاشی نوراســــت اگـرشـــــــبپر نیست

خوابتـــــان قبله من، بّّّّّّــــــاز چـــرامی بیــنم
اینهمه پنــــجره رو به افق ویـک در نــیست







پائیز

قرق یکجا تداعی میکند مــن ازهزاران چـــیزمیترسم
بله،حتی تصورمیکنم ازنقطـــــه ای نــاچیز میترســـم

قرق یعنی دو چشمم رختخواب جسم تو اما نمــی آیی
شب ازفصلی که پایانی ندارد،من درآن یکریزمیترسم


بلوغ برگ نیلوفر غمـی مردابیست.آخر نمـــــی دانی!
چرا من ازهــمین یک چارم رنگ خدا پائــیز میترسم

برایم قصه می گفتی که پایانی به رفتن نیست تاهرگز
ازآن لحظه من از درهای بازوجـاده های لیز میترسم

سکوتت را نخواندم ازخط لبهای سرخت تاکجا گنگی؟
پس از این با حسادت از خودم یاهر نگاه تیز میترسم







* دیوار چهارم


همـــان روزی که خورشـیدهم گرفـت و شاید مرد
کسی فریاد می زد تـا که فرصـت هست باید مـرد

به دیوار چهـــــــــــارم زیــر قــاب گوش خونینی
نوشته این به جرم آنکه لــب ها را صدا زد مـــرد

بیا آوارگیـــت قصــه ی کـــــــــوچ هواسیـــــــلی
که آخر درهوایی هجـرتش در رفــت وآمد مـــرد

خیالم شد تمامی نگاهت یک صدادرابرمی چرخد
که مثل مردها مردم نبــــاید شد نباید مــــــــــــرد

ولی در یاس هاله گستر این لحــظه های ُســــرخ
کسی فریــاد می زد: پیش ازآنکه شب بزاید مـرد



*در تئاتر دیوار چهارم به تماشاچیان اطلاق می.گردد

زخم گس

درهمان هیچی منم آن هیچ کس گم کرده ام
نم نمی چســـبد به آینه نفــــــس گم کرده ام

راه راه است افتــابم واز حفـــــــــاظ پنچره
له شده من اسمــانی در قفـــــس گم کرده ام

سهمم ازهرخواب کابوس است ودربیداریم
یاد گاری ها به طعم زخم گــس گم کرده ام

امتداد ناله ی سبزه قبــــــــا هم سرخ نیست
عین من که جنــگلی رادرهرس گم کرده ام

باسقوط نبض خوددردوره ای تکرار ترس
جرائتم را،غم به فریـــادم برس گم کرده ام






لیلا

لیلا اگــــر چه خستــه و بیتــاب رفته ام
در زیرپای خاطـــــــرها خواب رفته ام

شب درشیارسینه تب کرده ات عزاست
شاید که من به دیدن مهتــــــاب رفته ام

تاگریه ام بمان ونرو آیـــه ی بلـــــــوغ
در این بهار خشــک به مرداب رفته ام

تاریکی است. پشت به فـــــرداوزندگی
در نور کم زیـــــارت شب تاب رفته ام

دیگر نمی رسد به لبم آن ستـــــاره ات
دریا گــــــرفته حال مـــــرا آب رفته ام









گل

در فشار ابـــرهای ســــــــــربی و باد شــــدید
بی صدایی آبــروی آســـــــــمانی را خـــــرید

شب چراغ سبزی از جنس ستــاره کلــــــه شد
کوچه ماندوموج نوری که به سختی می خزید

مرگ کابوس بلوغ خواب ها گــــردیدوبـــــعد
پشت پلکی خسته شد خورشـید زیــــبایی شهید

واز جهــنم نامه ای برگشت هم بــــــــوی خدا
با نشــانی تو که از انـگشت شیطان می چکید

لرز فریــاد ســــیاهت را به رنگ خاطــــــره
هیچ می گیرم همـــان وقتی که قلبـــت می تپید

دختری از بوی گـــل سنــگین تر،تبــــخیر شد
تا ببارد تک صـــــــدایش زنــده باید ماند ودید




بوی غروب

من ازطلــوع خورشـید بوی غروب چیدم
از خواب تا نگاهت شب را بکــوب چیدم

در نقشه ی ِِوجودت تـافکرکـــــوچ پیـچید
سدی به عرض چشمت،من تاجنوب چیدم

از زنبق صدایت،لـــــــرزرطوبـت صبح
را دربلوغ آتش بر حــــــــجم چوب چیدم

شوق سکوت آخــر،پیش سقوط ســــــردم
از طعم شور لبهات رنگ رســـوب چیدم

نزدیک گـریه هســتم اما اگـــربـــــخشکم
می ارزد آخراز تو یک بوس خوب چیدم















با هیچ کس اشنایم














هنر هشتم



دیگر به انتها رسیده ام
پایان رادر امتداد گفتگویی کسالت بار
پایان را در غلیظ ترین لحن بیگانه ی فاتحه
ودر انفجار سرد ومقدس سنت تدفین چسبیدام.
انکارش سخت است
همیشه یک جور انباشته ای از کرم های باسواد
و دانش طبیعت گوشتخوار گرمشان. را
ستوده ام.

دوباره امتحان می کنم
گناه را درناف سیاره ی سیاه
و ملاقات فصلی زندانی،
در حجم اطاقی روشن
و خون بکارت عمیق شبی یلدایی را
برای روزی در ژرفایی لجنی خدایی
هدیه آورده ام


و حالا


هنر هشتم ندیدن است.


*******
















خون

شهید ثانیه های بی برگشت
برشی در فضا زد
وخون،تنها کلمه ای بود که فریاد شد.
روزی که انگشت بر لبها فاتحه می فرستاد.
و دیگر اشاره ای از گورهای دست جمعی نیز
مدار بی جاذبه ساعت موزه ها را
قطع نکرد.

آنجا نان واژه نبود
و مرگ و زمان هجای آه را در نای موهوم استخوان
گردن اسکلت ها به مسخره گرفتند.
برگشت به خود
چقدر به تاریخ طبیعی سقوط
به تبار ماموت ها نزدیکیم






آینه ها

دیروز
گرد وغبار آئینه ها
بلوغ آرزوها بود.

امروز
انعکاس سیاه محرومیت
خدای را به نازکای خیال تکامل انسان
وپایان دو زیستی غورباقه ها
می کشاند

و فردا
اگر با عصایی دریا را بشکافند
بر جمجمه ی فرعون
اختاپوسی
هزاره دوم قتل عام خدایان را
با رضایت به درون می مکد

اما اگر دریا را بشکافند




مارها




امروز مارها بردوش برادران غیرومان
به سمت شرق
به گورستان می خزند
حلاوت سیگار
و
تلخی خیرات
وبوی کفن تازه
انقباض مردمکهای سفید را به گریه کشانده است.
شیارهای مغز فرزانه ها هم باید تیر بکشند
یا
شیارهای مغز فرزانه ها را هم باید به تیر بکشند
زیرا اکنون مردگان یک حجم
نشان پرسیدنی مرگشان را بر سینه می کوبند.
عبور چه کسی را باید به سوگ نیندیشیدنش بنشینیم.
مارها؟
مردم؟
یااسطوره ی مرگ بیوراسب؟
حالا انعکاس نگاهمان

خالی تر از تاریخ، به ثبت می رسد

وقتی که تمام کوچه هایمان به نام مردگانشان شد
و کل شهیدانمان به نام کوچه های آنها مردند!


*****












با هیچ کس آشنایم

با هیچ کس آشنایم
آنــــجاست
در وجبی خاک گر گرفته بر ستیغ کوه
سقوط را هم باید به فردا وا گذاشت.
چونکه ابر بوسه خیسش را
بر زردگونه های دشت خواهد زد
وایلی تشنه می ماند
باجسمی کرخت،که به خانه بخت برده است.

همه جا حسرت خاک
بارور از گندمیست که برادر
در چشم برادر کاشت. و خواهر این شهید تا همیشه در خلا
تنهای تنها،با سنگ گورش پا بر جاست
البرز البرز
آن هستی با هیچ کس آشنایم





شب دردودروغ

کدامین بند قانون،اختلاف رنگهارا
درآخرین یادواره رنگین کمانی حقیقی
از ورای میله های امنیت
در خود گرفته است.
آسمان اینجا حریر نرم ابرهای خاکستری را
هضم می کند
و
التهاب چشم سفیدونارس کودکان زاگرس
قرابت فریاد وبغض را حد نصاب می گیرد.
اکنون باید
باران.سیاه اسیدی را به ذهن بنوشانیم.
زیرا
کشیدگی صدایی خشک ولاجوردی
کلیت شب درد دوروغ را
به دهان جملات گوشتخوار چپانده است
وشیارهای زمین
فریاد آتش را
از فراخنای سینه ی پرخون دیوار
به درون مکیده اند.
حالا فضله ی پرستوهای سیاه
دلیل رسیدن بهار است
و تنها مگس های سبززباله نشین قاتل سکوت
و منادی پروازند.
دیگردیر زمانیست که می دانیم
خورشید و ادرارهر دو زردند
وگلهای آفتاب گردان آن قویترین خاک
همه به یک سو بر می گردند.
حس کرده اید
طلوع رنگهای مقدس را
در سر زمین هزار اندیشه یک جهت؟
***





دیوار چهارم









کیوان بابایی










پیشگفتار


نابهنجاری هایی که بر وطن حاکم است مانع گردید آنــــچه را که در برابردارید درزیرنگاه نقـــادانـــه بزرگان دیارمان ودربسترجامعه ی فرهنگی ایران نشـــریابد.اما این امــرباعــث نــشد کـــــارهــــایی را که بــــیانـــگراحساســـــاتی عمیق وگـــــذرا اما فرامــــــوش نشــــــــدنی اند با تمـــــــامی نواقــص آن در مــــــــعرض قضاوت شمـا نگذارم.

کیوان بابایی
partyna_keyvan@yahoo.com







فهرست


سادگی
کابوس یخ
پرچین
نارضایی
حادثه
چلچله ها
باران
بن بست
نور سیاه
مسلخ
تابوت
ایست
درد
پائیز
دیوار چهارم
زخم گس
لیلا
گل
بوی غروب
هنرهشتم
خون
آینه
مارها
باهیچ کس آشنایم
شب دردودوروغ



















عفونت شب

فعلا که از عفونت شب بر ملا شــــده است
که ابلیس نوحه خوان خـدای شما شده است

وحشت در این خرابه شب بوی نکبت است
طوریکه پای جغد به این شهر وا شده است

ظلمت به خانه سر زده از هر چراغــــی و
تاریکی از صلابت شبــــها رها شـده است

دیگر چطور می شود از ابر خنده خواسـت
وقتی که طیف چشم شمـا نی نـوا شده اسـت

پایان شعر منقبضـــــــم بیت لختـــــه ایست
جنگل به بوی سبز لجن مبتـــــلا شده اسـت







سادگی

تمــام باورم شد لحظه ای زیــــبا وامــــــاهیـــچ
نگفتم زن:تو با چه دلخوشی از سادگـی باهیـــچ

و ابری منحرف بابوسه ای ازپنجره خــوش شد
شبی که پوچ بود آن رختخواب ازلخته ای یاهیچ


نـشد فرصت بـرای گفتـن یـک دوستــــت دارم
گرفت آه قــرار مرد در خود مــرده ای را هیچ

برو وفرض کن شب درخیابان نگـــــــاهت بود
همان حجمی که بلعیده هزاران سایه را مــاهیچ

نــترس از گــزگــز باروت بیــزارم نمی بیــنی!
نمانده جز هــمین یک یا دو گامــم تا شما تاهیچ






کابوس یخ

چشم تو یعـنی در این سردی از آن کابوس یخ
پا نمی گیــرد شبــی موجی به اقیــــــانوس یخ

مرتعش گشـته هـوا از دوستـــت دارم ولـــــِی
بوی غربت می دهد پژواک این ناقـــــوس یخ

چهره ها قطـب سکـــونند واز ایــن بعــد فضا
جاذبه دارد برایـــم،مـــرده ای ویـروس یــــخِِّّ

گفته بودی ساده می رنجم ومانند غـــــــــــزل
زود اشکت هم بلوری شدپـس ازآن بــوس یخ

جمعـــــه بود ظهر تابسـتـان و پیش از رفتنت
شب شد افتـاد روی شـــــــــهر اختـــاپوس یخ








پرچین

سبزی بــــــــاغ بی دروپرچین شنیدنیست
هر سیب ولوکه سمـی و ممنوع چیدنیست

وقتی که آسمـــــــان قرق جـغد ها شدست
پرواز قوربـــــاغه بی بـــــــــال دیدنیست

در بندری که کینه به امواج لــــــــک زده
طوفان غریب ومرده ی پا پس کشیدنیست

فردا که بی غصه خدا هم به خون نشـست
آن هفت و سالـــگرد صـداها خـــریدنیست

درآن مسیروجــاده ی ابریشــــمی چه تلخ
هر ایســتگاه مشـــــــهد مرد و رسیدنیست








نارضایی

خطوط چهره او محو نارضـــــایی شد
نداشت حسی ودر لحظه ای هوایی شد

گرفته بود غمش را به مشــت. امـا بعد
نگاش کرد ونصیبش فقط رهــــایی شد

برای یک سفر از ثانیه گذشت و رسـید
افق به قصه ی روزی که نی نوایی شد

به عشق لخته ی آزادی از لبـــاس شما
گرفت پرچم و انگیزه ای خدایـــــی شد

شهید طعنه مردم نوشت این راهــــــــم
نگاه مرد زمین خورد وخودصدایی شد







حادثه

...وله شد حادثه آخر به سوزی ســرد در کوچه
خدا بر دار می رقصید وشب بامـــرد در کوچه

زمین فاحشه لختــــی به پای صــــــــاعقه لم زد
.وتخم فاجعه گشــــت آن صدایی سرد در کوچه

لبی یک بوسه برخون زد ودرگرمای خواهشها
شکنجه آخرش رو شد به رنگ درد درکــــوچه

غروبی کفرش از پاییز درآمدو به ســــرخی زد
نگاهی عابر از تکرار یک ولگرد در کـــــوچه

برادر بی برادر مرد وخونی ماند ونقطـــه چین
برای نسل هابیل از همان شبگرد در کــــــوچه







چلچله ها

آنها که غـــــــم چلـچــــله ها رانداشـــــــتند
بر جذرومد علامـــــت مــمنوع گذاشـــــتند

تب راصدا بزن که درایـــــن چهاراه سرخ
از چشم های سبز شـــــما کم گذاشـــــــــتند

این چهارشنبــــه سوری تقویم بی صفاست
تا شعــله هـــای رنــگ لبـــــت بازداشـــتند

بعد شکوفه دادن یــــــخ های و صـخره ها
گیجم که درآن جمجــــمه هاشان چه کاشتند

باید بّّّّـــــرای اینهمه واژه نـــــــمرد وخواند
زآنان که درک آتــــیه پر کـــــــــینه داشتند







باران

باران که میزندمن ویک شب سـکوت خیس
گل می شویم و سرخ تر ازهر قـنـوت خیس

در ایستـــــگاه مــــه شــــده،پرگـوشــهایمان
ازوهـم یک قطـــــارخیــــالی و سوت خیس

مسـئول زنگهــای بد موســــــیقی شــــدست
این چوب مشـتق ازکـمرنـــــی،فلـوت خیس

جان درقبــال نان،همه اینگونه مــــــرده اند
آن ماهیان عـدل سلـیمان وقــــــــــوت خیس

باران که می زنند به چه پروانه ها خوشــند
جز عشق چـتـرتــوری یک عنـکبوت خیس







بن بست


فصلی که کوچه قبلـه ی بن بسـت راه شد
یک راست درخیال شـب آمــــد،ومـاه شد

بر دوش باد عفونت جنـگل سـه نقــطه را
تابـــــــــــوت ابـــتـــذال تـبر کـرد وآه شد

آتش گرفــــت مزرعــه گنــــدم ونمـــــاند
بیـــچاره آنــکه مـســـخره ی این گـناه شد

پلکی غروب کــرد به رویــــا،و روز بعد
خورشــید از ثـلالــــــه آن اشتــــــــباه شد

جز چشم خسته ای، به سـیـــاه چالـه صدا
این خاک حد آخــر رنگ سیــــــــــــاه شد

بــــاروزمـرگــی خودش اعتــــــراف کرد
عیسای بی صلیـــب و حــــــواری تباه شد



نور سیاه


تا خال زرد خــیمه خورشید ایــــــل رفت
با سهره هاوشـاپرک واین قـبیـــــــل رفت

من بودم وآوارپلــــــک های خســـــــته تا
اوازبـلوغ خاطــــــره اش بی دلـــیل رفت

از چشمــبند رنگی آتــــــش که گــــرم شد
دریک جرقه نورسیاهـــــی خلیـــــل رفت

با دانه های برف نگــــاهش نـــــزول کرد
سیمرغ شد.به رغم دوبـال فسیـــــــل رفت

ساعت که سکـته کرد،غروبی که صفرشد
با رد پای رو به خـدایش علیِِِِِِـــــــــل رفت






مسلـــــخ

غرق شد تنــــــــها خروس ده به دیـگ آب داغ
بی صدا خون خیمه زد درچـشم سبز کوچه باغ

هآی من نزدیک بینم کرم شــــــــب تابی نبود؟!
کور سوی این خــلا در ظلـــــــمت شهرچـراغ

انعکاس چشمهاشان رنگ گرگـی گــشت وـشب
بی نشانه می دهد از عالـــــــمی مســـلخ سـراغ

خنده اینــجا موج خـون درپهــنه آینــــــه.هاست
واژه یعـــــــنی درد هــای زنــده وتردیـــد وداغ

تا سحر از چشمـه ی اشـــک دم دست ســکوت
خون بنوشـیم ونپرســـــیم آخـــر قصــــــه کلاغ

راستی در صبح غمبــــاد جهان در بــوق سگ
غرق شــد تنهـــــا خروس ده به دیــگ آب داغ!؟






تابوت

برای چــیدن تابـــــوت آســــــمان کم بود
وبعدآن همــه،فصــــل حـــــــریق آدم بود

نگاه سربی مان بوی یخ گـرفت وشکست
شبی که گـرم تـر از قـــصه ی جـهنم بود

بدون خاطـــــــره تــقویم لـک زد وافتـــاد
به گورقلـب سیاهـی که زشـت ودرهم بود

وچشـم پنـــــجره راهم کـه پرده هاپوشـاند
نگــاه سطــحی آن بـی نشـانـــه محرم بود

شکفته شد کمی اشــک وبــعد آن تا صبح
صدا ضمیمه پژواک ســــرد یـک غم بود








ایست

ایست یعنی آخـــر آزادی وبغــــــــض گلو
ایست یعنی وحــشت وحناق وتـــرس آبرو

طعنه از رگبارابری زخـم خورده از کویر
می زند خاکستری درچشم ها از روبــــرو

درخیابانی که بوی برف دارد مانـــــده ایم
پشت پلکـــی شیشه ای تا انفـجار های وهو

از چه؟وکی؟یا پس وپیش سوالی بی جواب
سایه ها می لرزد انگاری به حین جــستجو

و ازهمان تا ایستــگاه آخر خــــط می رویم
با وجود شک شــان آرام تر از گفتـــــــــگو







درد

آیه ازچــشم نخواهــــــید ازاین بدتــر نیـست
مریم باکره ی غـــم زده پیـــــــــغمبرنیـست!

روی هرحجم صداجـای دوانگشت که هست
حرف پیروزی مردیست که درسنگرنیـست!

دخــــــتران تب گـــــل دادن رویای کـــــویر
هرچـــــه از موج گرفـــتید که نیلوفر نیـست

شب تمــــــام غممــان بود وفرامـوش کــــنید
قحط نقاشی نوراســــت اگـرشـــــــبپر نیست

خوابتـــــان قبله من، بّّّّّّــــــاز چـــرامی بیــنم
اینهمه پنــــجره رو به افق ویـک در نــیست







پائیز

قرق یکجا تداعی میکند مــن ازهزاران چـــیزمیترسم
بله،حتی تصورمیکنم ازنقطـــــه ای نــاچیز میترســـم

قرق یعنی دو چشمم رختخواب جسم تو اما نمــی آیی
شب ازفصلی که پایانی ندارد،من درآن یکریزمیترسم


بلوغ برگ نیلوفر غمـی مردابیست.آخر نمـــــی دانی!
چرا من ازهــمین یک چارم رنگ خدا پائــیز میترسم

برایم قصه می گفتی که پایانی به رفتن نیست تاهرگز
ازآن لحظه من از درهای بازوجـاده های لیز میترسم

سکوتت را نخواندم ازخط لبهای سرخت تاکجا گنگی؟
پس از این با حسادت از خودم یاهر نگاه تیز میترسم







* دیوار چهارم


همـــان روزی که خورشـیدهم گرفـت و شاید مرد
کسی فریاد می زد تـا که فرصـت هست باید مـرد

به دیوار چهـــــــــــارم زیــر قــاب گوش خونینی
نوشته این به جرم آنکه لــب ها را صدا زد مـــرد

بیا آوارگیـــت قصــه ی کـــــــــوچ هواسیـــــــلی
که آخر درهوایی هجـرتش در رفــت وآمد مـــرد

خیالم شد تمامی نگاهت یک صدادرابرمی چرخد
که مثل مردها مردم نبــــاید شد نباید مــــــــــــرد

ولی در یاس هاله گستر این لحــظه های ُســــرخ
کسی فریــاد می زد: پیش ازآنکه شب بزاید مـرد



*در تئاتر دیوار چهارم به تماشاچیان اطلاق می.گردد

زخم گس

درهمان هیچی منم آن هیچ کس گم کرده ام
نم نمی چســـبد به آینه نفــــــس گم کرده ام

راه راه است افتــابم واز حفـــــــــاظ پنچره
له شده من اسمــانی در قفـــــس گم کرده ام

سهمم ازهرخواب کابوس است ودربیداریم
یاد گاری ها به طعم زخم گــس گم کرده ام

امتداد ناله ی سبزه قبــــــــا هم سرخ نیست
عین من که جنــگلی رادرهرس گم کرده ام

باسقوط نبض خوددردوره ای تکرار ترس
جرائتم را،غم به فریـــادم برس گم کرده ام






لیلا

لیلا اگــــر چه خستــه و بیتــاب رفته ام
در زیرپای خاطـــــــرها خواب رفته ام

شب درشیارسینه تب کرده ات عزاست
شاید که من به دیدن مهتــــــاب رفته ام

تاگریه ام بمان ونرو آیـــه ی بلـــــــوغ
در این بهار خشــک به مرداب رفته ام

تاریکی است. پشت به فـــــرداوزندگی
در نور کم زیـــــارت شب تاب رفته ام

دیگر نمی رسد به لبم آن ستـــــاره ات
دریا گــــــرفته حال مـــــرا آب رفته ام









گل

در فشار ابـــرهای ســــــــــربی و باد شــــدید
بی صدایی آبــروی آســـــــــمانی را خـــــرید

شب چراغ سبزی از جنس ستــاره کلــــــه شد
کوچه ماندوموج نوری که به سختی می خزید

مرگ کابوس بلوغ خواب ها گــــردیدوبـــــعد
پشت پلکی خسته شد خورشـید زیــــبایی شهید

واز جهــنم نامه ای برگشت هم بــــــــوی خدا
با نشــانی تو که از انـگشت شیطان می چکید

لرز فریــاد ســــیاهت را به رنگ خاطــــــره
هیچ می گیرم همـــان وقتی که قلبـــت می تپید

دختری از بوی گـــل سنــگین تر،تبــــخیر شد
تا ببارد تک صـــــــدایش زنــده باید ماند ودید




بوی غروب

من ازطلــوع خورشـید بوی غروب چیدم
از خواب تا نگاهت شب را بکــوب چیدم

در نقشه ی ِِوجودت تـافکرکـــــوچ پیـچید
سدی به عرض چشمت،من تاجنوب چیدم

از زنبق صدایت،لـــــــرزرطوبـت صبح
را دربلوغ آتش بر حــــــــجم چوب چیدم

شوق سکوت آخــر،پیش سقوط ســــــردم
از طعم شور لبهات رنگ رســـوب چیدم

نزدیک گـریه هســتم اما اگـــربـــــخشکم
می ارزد آخراز تو یک بوس خوب چیدم















با هیچ کس اشنایم














هنر هشتم



دیگر به انتها رسیده ام
پایان رادر امتداد گفتگویی کسالت بار
پایان را در غلیظ ترین لحن بیگانه ی فاتحه
ودر انفجار سرد ومقدس سنت تدفین چسبیدام.
انکارش سخت است
همیشه یک جور انباشته ای از کرم های باسواد
و دانش طبیعت گوشتخوار گرمشان. را
ستوده ام.

دوباره امتحان می کنم
گناه را درناف سیاره ی سیاه
و ملاقات فصلی زندانی،
در حجم اطاقی روشن
و خون بکارت عمیق شبی یلدایی را
برای روزی در ژرفایی لجنی خدایی
هدیه آورده ام


و حالا


هنر هشتم ندیدن است.


*******
















خون

شهید ثانیه های بی برگشت
برشی در فضا زد
وخون،تنها کلمه ای بود که فریاد شد.
روزی که انگشت بر لبها فاتحه می فرستاد.
و دیگر اشاره ای از گورهای دست جمعی نیز
مدار بی جاذبه ساعت موزه ها را
قطع نکرد.

آنجا نان واژه نبود
و مرگ و زمان هجای آه را در نای موهوم استخوان
گردن اسکلت ها به مسخره گرفتند.
برگشت به خود
چقدر به تاریخ طبیعی سقوط
به تبار ماموت ها نزدیکیم






آینه ها

دیروز
گرد وغبار آئینه ها
بلوغ آرزوها بود.

امروز
انعکاس سیاه محرومیت
خدای را به نازکای خیال تکامل انسان
وپایان دو زیستی غورباقه ها
می کشاند

و فردا
اگر با عصایی دریا را بشکافند
بر جمجمه ی فرعون
اختاپوسی
هزاره دوم قتل عام خدایان را
با رضایت به درون می مکد

اما اگر دریا را بشکافند




مارها




امروز مارها بردوش برادران غیرومان
به سمت شرق
به گورستان می خزند
حلاوت سیگار
و
تلخی خیرات
وبوی کفن تازه
انقباض مردمکهای سفید را به گریه کشانده است.
شیارهای مغز فرزانه ها هم باید تیر بکشند
یا
شیارهای مغز فرزانه ها را هم باید به تیر بکشند
زیرا اکنون مردگان یک حجم
نشان پرسیدنی مرگشان را بر سینه می کوبند.
عبور چه کسی را باید به سوگ نیندیشیدنش بنشینیم.
مارها؟
مردم؟
یااسطوره ی مرگ بیوراسب؟
حالا انعکاس نگاهمان

خالی تر از تاریخ، به ثبت می رسد

وقتی که تمام کوچه هایمان به نام مردگانشان شد
و کل شهیدانمان به نام کوچه های آنها مردند!


*****












با هیچ کس آشنایم

با هیچ کس آشنایم
آنــــجاست
در وجبی خاک گر گرفته بر ستیغ کوه
سقوط را هم باید به فردا وا گذاشت.
چونکه ابر بوسه خیسش را
بر زردگونه های دشت خواهد زد
وایلی تشنه می ماند
باجسمی کرخت،که به خانه بخت برده است.

همه جا حسرت خاک
بارور از گندمیست که برادر
در چشم برادر کاشت. و خواهر این شهید تا همیشه در خلا
تنهای تنها،با سنگ گورش پا بر جاست
البرز البرز
آن هستی با هیچ کس آشنایم





شب دردودروغ

کدامین بند قانون،اختلاف رنگهارا
درآخرین یادواره رنگین کمانی حقیقی
از ورای میله های امنیت
در خود گرفته است.
آسمان اینجا حریر نرم ابرهای خاکستری را
هضم می کند
و
التهاب چشم سفیدونارس کودکان زاگرس
قرابت فریاد وبغض را حد نصاب می گیرد.
اکنون باید
باران.سیاه اسیدی را به ذهن بنوشانیم.
زیرا
کشیدگی صدایی خشک ولاجوردی
کلیت شب درد دوروغ را
به دهان جملات گوشتخوار چپانده است
وشیارهای زمین
فریاد آتش را
از فراخنای سینه ی پرخون دیوار
به درون مکیده اند.
حالا فضله ی پرستوهای سیاه
دلیل رسیدن بهار است
و تنها مگس های سبززباله نشین قاتل سکوت
و منادی پروازند.
دیگردیر زمانیست که می دانیم
خورشید و ادرارهر دو زردند
وگلهای آفتاب گردان آن قویترین خاک
همه به یک سو بر می گردند.
حس کرده اید
طلوع رنگهای مقدس را
در سر زمین هزار اندیشه یک جهت؟
***

Tuesday, February 14, 2006

سومين برادران سوشيانش، شاعر شکوه اندوهناک


سه برادران سوشیانس شاعر شکوه اندوهناک*

مهدی اخوان ثالث بامجموعه سوم خود زمستان در 1336شاعری مطرح در محافل ادبی گردید اوبی تردید دارای صدایــــــی مشخص و از تاثیر گذارترین ها بر شاعران هم دوره خود بوده است.
زبان نوشتاریـــش میان نوپردازی نیمایی وشعر کلاسیک است.تعلق خاطر اوبه رعایت اصول نگارش وتاکید برمفاعیل عروضی وقافیه بنـــــــدی وحتـــــی صنایع لفظی،ساختارمنسجم وآهنگین اشعار او را شاخصه ای منحصر به فرد می بخشد.
ماهیت شعر اخوان درعین هماهنگی کلام وانســـــــــــــجام اجزا توام
با سادگی است وسیلان احساسی او در خواستگاه و چشم انداز ملموس جامعه جریان دارد وخرد وشعورمخاطبش را با خویش ازنقطه عزیمت تا مقصد می کشاند.
درونمایه غالب اشعار اخوان شکوهی اندوهناک است وبر پایه هـــــــمین عنصر همیشگی ومیل او به انسانی کردن نمادها از منظراول شخــــص است که قریب به اتفاق دوستداران و منتقدانش،او را راوی دردهای مفرط وداغ های نمایان کودتای28 مرداد می پندارند.در حالی که اخوان ازهمان آغاز کار خود وانتشار ارغنون درسال1330 به ابراز یــــــــاس مختص به خویش همت گماشته بود.
اخوان شاعر خطه خراسان و وامدار راز هولناک ابوالینبقی هاست او سبعیت تاریخی سترون و مملو از حد و رجم و قتل حریق اما فرامش شده را،در ژرفنایی چشم های سبایا واسرا دیده است.
م-امید قدرت تخیل بلند پرواز و آزاد منشش را همراه با مهارت تکنیکی در ترسیم سازه های ذهنی،برای بیان ســقوط پایان ناپذیر ملتی وفریاد از عفونت زخمی مزمن وناسور شده به یا دگار گذاشته است.
ذهن اخوان همانند بسیاری از ایرانیان درگیرچرایی ها،وتشنه عدالت بود او خود در این باره می گفت:
*من عقده عدالت دارم.هر که قافیه را بشناسدعقده عدالت دارد.قافیه دو کفه ترازوست.....
اخوان در تلاش برای منطبق کردن همین واقعــــیت بی جواب ماندن از محیطش،با ذهنیت آن دادآباد مطلوبش بود که لاجرم خطی تیره وخون آلود را به مثابه راهی مفروض،تا به مقصود گم شده اش یعنی ایران باستان پی گرفت.
مقصودی که برای ارزشیابی آن بهترین راه استناد برروش نمونه ایست تا ماحصل آن بر حضــــور ویژگی هایی در کل اثر گواهی دهد.م-امید قلمرو ودلبستگی نیرومند و یاس آلودی را دراکثراشعارش بر روی خوانندگان گشوده است.تا حدی که اشاره به پاره ای از شعرش نیز برای مثال مکفی است.او می سراید:
این شکسته چنگ بی قانون
رام چنگ چنگی شوریده رنگ پیر
گاه گوی خواب می بیند
اخوان نقطه عزیمت این شعررا در تاریکنایی بی سامان بودن محیط قرار می دهد واززبان (چنگ بی قانون)به توصیف خزن آلود (بارگاه پر فروغ مهر)و ستایش (طرفه چشم انداز شاد وشاهد زرتشت)می پردازد.و گویی که از فراز و اوج غروری خود بارور باز می گردد با لذتی گس وماندگار(یاد ایام شکوه وفخر وعصمت را)در فضایی محزون تکرار می کند.
ابعاد بیزاری اخوان نسبت به وضعیت قابل ادراک محیط امروز بی نشان از گذشته،وقتی اشکار می شود که او(قرن دیوانه)را به مسلخ کلمات می کشاند وروزهای(تنگ وتارش)را همگن وصله ای ناجور،در افق دید بشر ترسیم می کند و همچون انسانی آرمان گرا می خواهد(که هیچستانش بگشایم)نیستی ای که پیروزی بر ان تنها با تکیه برهستی ومنظر خاص اومیسر است.
فضای برانگیخته شعر،ناگهان با فرودی مایوسانه باز می گــــردد واودر تنگنای شرایط(این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش)را به داوری می نشیند و در مقابل آن (پریشان گوی مسکین) ناامیدانه می کوشد تا نقبی در دل زمان بزند و عصر پیشدادی ایران را که می داند(پور دستان جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد) در دوگانـگی رفتارش،شرمـسار(پور فرخزاد)سپه سالار آرتش ایران کند که او را در برابر تازیان همچون نمادی از ایثاری ناب و مایوسانه می نمایاند ودرخاتمه از زبان رستم فرخزاد خونالود می نالد و می گوید: (ما فــــــــــــــــــاتحان شهر های رفته بر بادیم)ونقطع پایان را درتهیایی مطلق می گذارد.
رکن حسی و همشیگی شعر اخوان همان گونه که مشـــــــــاهده شد اندوه است.غمـــِی که خود معلول شکستی ماندگاروسیاه رنــــــــــــگ وعقیم است.اخوان در بیان اندوه خود صداقت داشت و اساس تمام محاسن وخوبی ها را در ورایی هزار سیصد واندی سال می جست.اودر باره ذات شــعر که معتقد بود در حاشیه آن زندگی کرده است می گفت:
*شعرمحصول لحظه بی تابی انسان در پرتو شعور نبوت است.
وقطعا در یکی از همان لحظه ها ی ناب بی تابی ملهمش بود که دانست راز بزرگ(خواب جادویی)است وافسوس خورد که لیک بی مرگ است دقیانوس.

کیوان بابایی لندن2005/12/28





*در اوستا اشاراتی در باب سه تن موعود سوشیانس(سوشیانت)هست که هر یک به فاصله هزار سال ظاهر خواهند شد تا بدی را ازجهان بردارند وراستی ونیکی را یاری دهند.

آزادگي

الا اي مــرگ! درجانم در آويز
که جام صبر من گرديده لبريز

چسان من زنده مانم ملک ايران
بــــسر گيرد دوباره دور چنگيز
مير زاده عشقي

تلاش براي آزاد بودن افراد ملت از منزلت آزادي و انديشه هر دگر انديش و آزاده ي حکايت مي کند.نبايد به فراموشي سپرد که وقتي ماندلا از زندانش بعد از سالهاي طولاني خلاصي يافت هرگز سخني که نشانه کينه ورزي و خواهان زنداني شدن ديگري حتي زندانبانان گذشته خويش باشد بر زبان نياورد زيرا منزلت خرد و درک آزادي به غايت رسيده او مانع آزار همنوع از هر سنخي گرديد . اين رفتار را در نقطه مقابل دولت سالاران کنوني ايران قرار دهيد که اکثرا خود مدعي سپري کردن دوران سختي در زندان هاي امنيتي ساواک هستند و حالا ديگراني را که گناهي جز ابراز عقيده ندارند به حبس وحد و مرگ محکوم ميکنند.. آيا نبايد به منزلت خرد و انديشه متعالي در نزد افرادي همچون ماندلا و دکتر زرافشان وگنجي احترام گذاشت که تنها براي زنداني نشدن آزادي ، آزادي و گاهي جان خود را فدا مي کنند؟

Monday, February 13, 2006

مشکل در ماهيت

مشکل بتوان به جماعت خاصي که اين گونه از دري که قابل باز شدن است فهماند که براي اظهار نظر نياز به بالا رفتن از درب سفارت خانه ها نيست ظاهرا رجال ما !!!به عادت دوران کودکيشان که براي يافتن لانه ي پرندگان و بر هم زدن آسايش جانداران از هر درخت و ارتفاعي در دهات بالا مي رفتند خو گرفته اند و ترک عادت موجب مرض است. مخصوصا بعد از يافتن يک لانه بزرگ!!( به قول آقايان) در 13 آبان 57 مزه ي اين تخم لق قانون شکني و من قانوني زير زبانشان جا خوش کرده وهر ازچند گاهي حال بر ضد آزادي بيان يا کشف عمال بيگانه در روزنامه ها شده يا هر بهانه ديگر بايد لانه ي کشف کنند.

Thursday, February 09, 2006

سررسيد خردگرايي

وقتي انساني از خرد متعالي يا حد اقل ان بي بهره باشد در نتيجه سخناني بر زبان و جاري مي گردد که از هيچ انساني توقع شنيدن ان را نمي شود داشت . مثال بارز اين گفتار ،سخنان دامنه دار ومکرر آقاي احمدي نژاد مبني بر حذف يک کشور(اسرائيل) از صفحه روزگار است و چرا اوکه که کوچکترين اختياري در کنترل مملکت خود ندارد به جاي حل مشکلات ايران با گستاخي و فرافکني خواهان محو ملتي ديگر مي شود. در وجه دولتي آرماني و متناسب با معيار هاي جهاني از نمايندگان يک ملت به عنوان خواست عمومي توقع هست که بعد از اطمينان حاصل کردن از له يا عليه منافع ملي بودن يک سخن آنرا رد يا تائيد کنند که هر ريس جمهور نوعي مکلف به پيروي از ان است. اما در ديکتاتوري جمهوري اسلامي در فقدان نمايندگان واقعي مردم، قوه مجريه و دولت سالاران نظام بنا بر سود سخصي عمل مي کنند که مطابق با روش هاي تمامي ديکتاتور ها در طول تاريخ است . اگر چه حتي در پيروي از اين کار نيز از عقل بي بهره اند و عاقبت هيتلر و انديشه مشابه خود را نديده اند

هرکـه نآموخت از گذشت روزگار
هيچ نـــــــــــاموزد زهيچ آموزگار

وقتي که عقلانيتي نيست

وقتي که انديشه ي حکومتي يا ملتي از اعتدال ومنطق رفتار به دور باشد شاهد اعمال و گفتاري خواهيم بود که مرغ پخته را به خنده وا مي دارد. در هفته گذسته شاهد موجي از اعتراض نسبت به آنچه که اهانت به مقدسات اسلام خوانده مي شد در کشورهاي جهان سومي بوديم اما آنچه در اين ميان مضحک بودن تعبيرات به کا ر برده شده در سخنراني ها وگردهماي ها بود که مکررا در انها مرزي بين آزادي با مراعات اخلاقيات ترسيم مي شد گويي در انديشه اين اغلب اقايان!آزادي بيان با پيش شرط بر نخوردن موضوع بحث با فرد ياقوميتي قابل پذيرش است به عبارت واضح تر تا پيش از اين سانسور در کشورهاي با سبقه ي اسلامي بر تمامي عرصه ها سايه گستر بود به نحوي که ابراز نظر در آنچه که درون مرز منيت دين و دنيا دار اسلامي بود خطرات مهلکي را براي منتقد در بر داشت و اکنون با خالي شدن دست خضرات در قحط رجال ممالک اسلامي ،به فکر سانسور در کشورهاي آزاد افتاده اند تا مبادا ديگري دست به نقادي بزند!؟.

Wednesday, February 08, 2006

خانه خرابي ما و عيد

تمامي دنيا در چشن سرور است و آغازي تازه را در انتظار نشسته اند و مملکت ما در گرداب قتل و رجم وحد وحريق است . فساد رکان حکومت را درنورديده است.فقرا روز به روز فقير تر و اغنيا بر فقرا فزوده ميشوند .اقتصاد در مشت گروهي است که جزجيب نمي انديشند فلسفه بزرگان حکومت در چنبره ي منيت و خود بزرگ بيني زورو خشونت مداران گرفتار شده است هر روز بر صفحه ي تلوزيون هاي دنيا نکته اي ديگر از خروارها بي آبروي ها ي که حکام به بار مي آورند به چشم جهانيان کشيده مي شود. تا دير نشده بايد کاري کرد .بايد کاري کرد
بن اين خــــانه رسيده است به آب اين عيد است؟
واندراين خانه خرابي همه خواب اين عيد است؟

Friday, February 03, 2006

و در باره این تاغیرات؟

بهتر اینکه چیزی ننویسم

Wednesday, February 01, 2006

بی خردی

بنا بر نگاه اقای لاریجانی تمامی دنیایی متمدن از ژاپن تا نیوزلند گرفته یاکانادا تنها به فکر اهانت و گسترش تنش با جهان خیالی اسلامی ایشان ومقام رهبری هستند وبس و تمام کارهای خویش را وانهادهاند و به فکر ظربه زدن آنهم از نوع مهلک به حاکمیت ذهنی و نوامیس مسلمانان هستند.حال یک روز در قالب تهاجم فرهنگی خود را در پر و پاچه جذاب نسوان تهران و یک روز در نوشته های کفر آمیز دکتر ذرین کوب خود را نشان می دهد .البته عینک بدبینی ایشان جنابان لاریجانی و غیره ، سنتی بوده وساخت خودی هاست که از قظا کیفیت فوق العاده خوبی را هم داراست ودر طول سالیان دراز استفاده کمافی سابق تمامی منظره را سفید وسیاه و به دل خواه نشان می دهد. به طوریکه حتی از زمان گریبایدف که نگاه ناموس پرستانه آن بخش های از ایران را در راه ناموس از مام میهن جدا کرد خدشه ای در دید آن وارد نشده است البته انحصار صادرات این عینک مدتی است که در اختیار مستجران و ساکنان دار حکومه تهران است و از آنجا به تمامی ممالک محروسه در خرافه اسلامی صادر می شود

بی خردی

بنا بر نگاه اقای لاریجانی تمامی دنیایی متمدن از ژاپن تا نیوزلند گرفته یاکانادا تنها به فکر اهانت و گسترش تنش با جهان خیالی اسلامی ایشان ومقام رهبری هستند وبس و تمام کارهای خویش را وانهادهاند و به فکر ظربه زدن آنهم از نوع مهلک به حاکمیت ذهنی و نوامیس مسلمانان هستند.حال یک روز در قالب تهاجم فرهنگی خود را در پر و پاچه جذاب نسوان تهران و یک روز در نوشته های کفر آمیز دکتر ذرین کوب خود را نشان می دهد .البته عینک بدبینی ایشان جنابان لاریجانی و غیره ، سنتی بوده وساخت خودی هاست که از قظا کیفیت فوق العاده خوبی را هم داراست ودر طول سالیان دراز استفاده کمافی سابق تمامی منظره را سفید وسیاه و به دل خواه نشان می دهد. به طوریکه حتی از زمان گریبایدف که نگاه ناموس پرستانه آن بخش های از ایران را در راه ناموس از مام میهن جدا کرد خدشه ای در دید آن وارد نشده است البته انحصار صادرات این عینک مدتی است که در اختیار مستجران و ساکنان دار حکومه تهران است و از آنجا به تمامی ممالک محروسه در خرافه اسلامی صادر می شود