Thursday, December 15, 2005

باغ بي پرچين


گويي همين ديروز بود . درگوشه اي از خيابان دانشکده دور هم جمع شده بوديم .از دور که پيدايش شد يکي ازدوستان با طعنه گفت:صداي هن هونش تا اين جا مي رسه.باز اين خود او بود که شروع به شوخي کرد . يکي گفت : خدا يي خيلي وزنت زياد شده يه فکري بکن!با خندهاي کشيده ومختص به خودش مثل هميشه باغ حاظر جوابي پاسخ داد:از بس که فکر کرديم کارمون به اينجا رسيد و به وزنه سنگيني در غزل تبديل شدم کافي نيس؟! و واقعا حسين منزوي انچه را که مي گفت بودو همه باور داشتيم. آنروز هم تن گرفتارحسين ياري نکرد وما نيامد ومن غافل بودم که اين آخرين باريست که که منزوي را مي بينم .هنوز بياد دارم که با چه مشقتي ميني بوسي کرايه کرديم و به امام زاده طاهر رفتيم .حدود دويست نفري در حياط و ميان گورها پرسه مي زدند که به جرئت مي شد گفت ثلث آنها در کسوت سربازهاي گمنام آقا امام زمان قرار داشتند. فضا سنگين وامنيتي بود.همگي ابتدا سري به بنان زديم که بوي صدايي اي ايران آو در آن خفقان مي چرخيد .بعدهم به سراغ مختاري و پوينده رفتيم . دولت آبادي در گوشه اي و برروي جدول بندي خيابان بود واز ورايي عينک آفتابي به ناکجايي مي نگريست .درويشيان از روي متني سوگ نامه اش را مي خواند مي گفت: او هميشه يار کانون بود و با من معتغدم شروع ميکرد.نگاهم به سويي ديگر رفت .منوچهر آتشي تنها ايستاده بود به سويش رفتم خيلي زود بحث شعر امروز را پيش کشيد و باجديت پي گرفت.دل گرفته ذهنم دوباره به علي اشرف درويشيان منعطف شد به آخر گفتارش رسيده بود مي گفت: و حالا ديگر گلشيري هم نيست که بگويد من معتقدم که...کوشيدم در ذهن منوچهر رخنه کنم وبا تاثر گفتم:چه فاجعه اي؟!لحضه اي به من خيره شد وبا حرارت گفت:مثبت فکر کن. مرگ يه روشنفکر هم مثل زندگيش بايد ثمري داشته با شه.چه چيز قادر بود در اين اختناق اين همه آدم رو دور هم جمع کنه.اين يه گردهمايه .نه غذاداري. حالا از آن زمان نکبت بار که صداي قرآن امامي در گوش دگرانديشان زنگ مي زد مقداري فاصله گرفته ام اما آنها که مسبب آن فجايع ومبتکرامنيتي ديدن آثار و خود نويسندگان و روشنفکران بودند هنوز بر کاردند و دربر همان پاشنه مي چرخد .اما اين بار بايد بع حسين شريعتمداري دست مريزاد گفت که با کمترين هزينه اي براي خفيه خانه فقاهتي قلب حساس نازنيني ديگر را از ما گرفت. و من در اين غربت مي انديشم حتما اين با هم آدما جمع شده بودند تا او را بدرقه کنند و من دور از همه تنها مي توانم بنويسم که ديگرآتشي هم نيست که.../ن


کيوان بابايي