Thursday, December 29, 2005

زن مسلمان

Saturday, December 24, 2005

فراسوي مزلت ازادي

در فراسوي نزلت آزادي جز آزادي جز خود آزادي ودرک معناي ان چه چيزي ديگر نهفته است خوش بخت ملتي در در افق خود بي نهايت فهم ان را داشته باشد؟

Friday, December 23, 2005

فریبا


نه هر که کله کج نهاد سروری داند

Thursday, December 22, 2005

بی شرح

Wednesday, December 21, 2005

پرچم

دراين بي قوله رد پاي از ياران نمي يابي پايان براي هر کسي دردناک است اما گروهي از انسان ها در پايان خود نيز آغازي دارند. داريوش فروهر از ان گروه بود شروعي عالي و پاياني درخشان،سالها قبل از آين گفته شده بود
بدن به يـــک سر بي تن شود دو روز دگر
نشان پرچم ايران که شير و خورشيد است
راستي چه سمبلي براي ايران از فروهر بالا تر است؟

Tuesday, December 20, 2005

حق گرفتني است

حق تنها هديه ئيست که بايد آن را گرفت چونگه دادني نيست.

Monday, December 19, 2005

به سوي نيستي؟

رزيم اسلامي ايران تمامي توان خود را براي دست يابي انرزي هسته اي به کا رگرفته است . اما انچه در اين مبان براي تمامي ناظران ومشتاقان پي گيري اين مسئله سوال بر انگيز است . اصرار حکام ايران به دست يابي به اين فن اوري هسته ي در کوتاه ترين ظرف زماني ست. راستي اگر رژيم در جهت دست يابي به سلاح هسته ي طي مسير نمي کند چرا زمان تا اين حد براي انها مهم است که حاظر به هيچ گونه مصالحه ي نيستند!؟

Sunday, December 18, 2005

ديکتاتور

بدترين دشمن خود کامه گان در واقع خود انها وخوي انهاست زسرا به تدريخ بر مقدار خود باري ودشمن پنداري انها به حدي افزوده مشود که

Saturday, December 17, 2005

پرستو هاي سياه

حس کرده
طلوع رنگ ها ي مقدس را
در سر زمين هزار انديشه يک جهت؟
آنجا که مگس هاي زباله نشين سبز
قاتل سکوتند
و فضله پرستوهاي سياه

بوي بهار را به ارمغان مي آورد


مدتي است حسرت فيروزه اي هر چشمي

آبي ترطلوع سپيده
از معازه خريدنيست

حقيقتا خورشيد و ادرارهر دو زردند
وگلهاي آفتاب گردان آن بارور ترين بذر
همه به يک سو بر مي گردند
***
تنها سجده اي بر کف کفش
خاکي ترين رنگ لجن را
هرچند که هيچ مريم باکره اي پيغمبرنمي شود
بر اريکه سفيد يا سياه مي نشاند
آيا هرگز حس کرده ايد
بلوغ رنگ هاي مقدس را
در سيزدهمين ماه سال؟

شهر دود دروغ


غباري از درد ودروغ هستي ما را در نورديده است کساني به نام دين سخن مي گويند که دغدغه ي مذهب ندارند. آقاي مصباح به تبليغ نوعي از خشونت مشغول است که پيرواني بسيار دارد در گذشته اميد وار بودم که فشار انديشه و گذشت روزگار باعث اصلاح اين موج خشن شود و گفتار مخملباف را به خاطر مي آوردم(نقل به مضمون)که هروقت سلمان هراتي به تهران مي آمد کيسه اي پر ازپرتقال هديه اش بود يک باراز دست خاليش متعجب شده و پرسيدم پس پرتقال ها کجاست. گفت:سر قبر فروغ فرخزاد همه را خيرات کردم و من نيزاعتراف کردم که اگر دوباره متولد شوم ترجيح مي دهم که خواهرم فروغ وبرادرم اخوان...و من تحت تاثير اين گونه افکار حتي وقتي دراعتراضات دانشگاه چهره اي?? را مي ديدم به خود مي گفتم که او نيز با فيلم هايش همچون مسئول سابق سينماي سوره(انقلاب) و منکر دگرانديشان ،استحاله ي مثبت خواند شد غافل از اينکه امثال حجاريان که در بنيان هاي امنيتي دخيل بوده و هستند هرگز سود خود را به نفع آزادي ومردم سالاري کنار نخواهند گذاشت و اين پرنده در قفس آزادي است که بايد براي رهايي بکوشد تا با بال هاي سنگي خود راهش را از ميان شهر دود ودروغ بگشايد

Friday, December 16, 2005

براي آذر سياه

امروز مـــــــارها بر دوش برادران غيورمان

به سمت شرق


به گورســـــــــــتان مي خزند

تا قطب نما را به قبله بچرخانند

حــــــــلاوت خيرات
و
تلخي سيگار
و بوي کفن تازه

.انقباض مردمک هاي سفيد را هم به گريه کشانده است

حالا
شيارهاي مغز فرزانه ها بايد تير بکشند

يا
شيار هاي مغز فرزانه ها را،بايد به تير بکشند

زيرا اکنون مردگان هم حجممان

نشان پرسديدني نبضشان را برسينه ها مي کوبند


عبور چه کسي را ديگر به سوگ نينديشيدنش بايد بنشينيم؟
مارها؟
مردم؟
يا ضحاک؟
وقتي که تمام کوچه هايمان به نام مردگانشان شد

وتمامي شهيدانمان بنام کوچه هاي آنها مردند؟


کيوان بابايي

Thursday, December 15, 2005

باغ بي پرچين


گويي همين ديروز بود . درگوشه اي از خيابان دانشکده دور هم جمع شده بوديم .از دور که پيدايش شد يکي ازدوستان با طعنه گفت:صداي هن هونش تا اين جا مي رسه.باز اين خود او بود که شروع به شوخي کرد . يکي گفت : خدا يي خيلي وزنت زياد شده يه فکري بکن!با خندهاي کشيده ومختص به خودش مثل هميشه باغ حاظر جوابي پاسخ داد:از بس که فکر کرديم کارمون به اينجا رسيد و به وزنه سنگيني در غزل تبديل شدم کافي نيس؟! و واقعا حسين منزوي انچه را که مي گفت بودو همه باور داشتيم. آنروز هم تن گرفتارحسين ياري نکرد وما نيامد ومن غافل بودم که اين آخرين باريست که که منزوي را مي بينم .هنوز بياد دارم که با چه مشقتي ميني بوسي کرايه کرديم و به امام زاده طاهر رفتيم .حدود دويست نفري در حياط و ميان گورها پرسه مي زدند که به جرئت مي شد گفت ثلث آنها در کسوت سربازهاي گمنام آقا امام زمان قرار داشتند. فضا سنگين وامنيتي بود.همگي ابتدا سري به بنان زديم که بوي صدايي اي ايران آو در آن خفقان مي چرخيد .بعدهم به سراغ مختاري و پوينده رفتيم . دولت آبادي در گوشه اي و برروي جدول بندي خيابان بود واز ورايي عينک آفتابي به ناکجايي مي نگريست .درويشيان از روي متني سوگ نامه اش را مي خواند مي گفت: او هميشه يار کانون بود و با من معتغدم شروع ميکرد.نگاهم به سويي ديگر رفت .منوچهر آتشي تنها ايستاده بود به سويش رفتم خيلي زود بحث شعر امروز را پيش کشيد و باجديت پي گرفت.دل گرفته ذهنم دوباره به علي اشرف درويشيان منعطف شد به آخر گفتارش رسيده بود مي گفت: و حالا ديگر گلشيري هم نيست که بگويد من معتقدم که...کوشيدم در ذهن منوچهر رخنه کنم وبا تاثر گفتم:چه فاجعه اي؟!لحضه اي به من خيره شد وبا حرارت گفت:مثبت فکر کن. مرگ يه روشنفکر هم مثل زندگيش بايد ثمري داشته با شه.چه چيز قادر بود در اين اختناق اين همه آدم رو دور هم جمع کنه.اين يه گردهمايه .نه غذاداري. حالا از آن زمان نکبت بار که صداي قرآن امامي در گوش دگرانديشان زنگ مي زد مقداري فاصله گرفته ام اما آنها که مسبب آن فجايع ومبتکرامنيتي ديدن آثار و خود نويسندگان و روشنفکران بودند هنوز بر کاردند و دربر همان پاشنه مي چرخد .اما اين بار بايد بع حسين شريعتمداري دست مريزاد گفت که با کمترين هزينه اي براي خفيه خانه فقاهتي قلب حساس نازنيني ديگر را از ما گرفت. و من در اين غربت مي انديشم حتما اين با هم آدما جمع شده بودند تا او را بدرقه کنند و من دور از همه تنها مي توانم بنويسم که ديگرآتشي هم نيست که.../ن


کيوان بابايي